انـــــــــــزوای خــــــــــــــــودم

در انـــــــــــــــزوای خــــــــــــودم با خــــــــــودم عالـــــــــمی دارم...

به وقت ۳/۵۳ صبح :

من دیوانه شدم از بیخوابی و خواب آلودگی ای که صبح خواهم کشید : (

بعد از هفته ها تمرین خواب منظم و دوری از فضای مجازی امشب یک شوک دوپامین اساسی ای به خودم وارد کردم و کلی اینستا رو اسکرول کردم یا اخبار خوندم .

الان هم با ناراحتی از بیخوابی کمی عطر رو هوا زدم ، بیرون و نگاه کردم ، سعی کردم بخوابم و نهایتا ختم شد به خرما و بیسکوییت و هلو 😐

ای کاش فردا جمعه بود یا نمی رسید .

___.

آمپول هایی که برای دندون درد زدم کمی سیستم ایمنی جسمم و درگیر کرده ، تو گرما سردم شده .

_______

یک مگس نامحترم وارد فضای اتاق شده و من حساسیت روی صدا دارم و برنامه های تاکتیکی میچینم که تا سه دقیقه ی آینده بکشمش .

______________

امروز همش دندون درد داشتم ، بعدش خواب ، بعدش بدخوابی ، بعدش بی خوابی ، بعدش رانندگی زیبا و ترافیک محشر🤍

____

امروز کنار یه تویوتا هایلوکس غول بودم شیشه رو کشید پایین داد زد همه برا من راه باز میکنم تو ترافیک اومدی ماشینت و فرو کردی کنار من 😐 با یه لحن زشت و بی ادب .

منم برگشتم گفتم معذرت میخوام . و به زیبایی پیچیدم جلوش و بدتر شد براش 🙃🫠

نباید اونطور میگفت .

ولی خب یه لحظه ناراحت شدم که چرا اونطور حرف زد کنار خانوادش .

_________

.

.

امشب فهمیدم ما تو محل خروس داریم 😐😐

سگ داشتیم اما خروس و کی نگه میداره 😐😐😐

ای کاش خواب بودم.


Tags  : بی خوابی هایم
چهارشنبه سی و یکم مرداد ۱۴۰۳ | 4:1 | Yakut  | 

امروز بین کشمکش واقعیت ها به یکی زنگ زدم و به جای بوق صدای موسیقی فیلم هری پاتر پخش شد و من با تمام وجود در آنِ لحظه پر کشیدم به سمت و سوی هاگوارتز و برگشتم .

_ داشتم فکر میکردم الان ، اگر یکی و دوست داشته باشم زنگ تماسش و صدای موسیقی ای که دوست دارم بذارم ‌.


Tags  : جالب انگیزهام
یکشنبه بیست و هشتم مرداد ۱۴۰۳ | 23:44 | Yakut  | 

سلام از یکشنبه ای که انگار سه شنبه بود 😶

______

چیز خاصی نداشت ،

بیدار شدم ، رفتم ، کار کردم ، برگشتم ، خوابیدم ، کار کردم ، میخوام بخوابم ....

___________

اخبار ناگواری از اقوام به گوشم رسیده ، این اخبار زندگی من که نه اما حال عزیزم و تحت تاثیر قرار میده و این تاثیر مستقیم میذاره روی من و زندگی من و دنیای من ..

نمیدونم چیکار کنم .

ذاتا از نظر روحی خسته و تکیده هستم .

امروز صبح که داشتم میرفتم تو راه به این فکر میکردم ک از نظر جسمی چقدر شارژ هستم اما صدام گرفته بود ، لباس های دم دستی پوشیده بودم و آرایشی نبود که نقاب بر چهره ی من باشه ، روحا انرژی نداشتم .

_____________

برم بخوابم برای دوشنبه ای که هیچ برنامه ای براش ندارم.

احتمالا برم دانشگاه سر بزنم .


Tags  : روزمرگی
یکشنبه بیست و هشتم مرداد ۱۴۰۳ | 22:45 | Yakut  | 

امروز دختر متولد ۸۴ با سه بچه اومده بود ، امضا بلد نبود . سواد نداشت . سال ۹۷ ازدواج کرده بود .

پسر متولد ۸۳ داشت ماشین دومش و معامله میکرد و طلاهای آویزون از دست و گردنش جالب توجه بود .

من ؟

هیچ ، نگاه ..


Tags  : جالب انگیزهام
شنبه بیست و هفتم مرداد ۱۴۰۳ | 23:15 | Yakut  | 

سیاه ترین روز و تصور میکنم که چطور میتونه باشه ؟!

مثلا شکست من ؟ مرگ عزیزانم؟ ناراحتی اون ها؟ قیامت جامعه؟

.

.

.

امروز مشغول بودم ، شلوغ بود .. همه ی احساسات و داشت ..

اما در انتهای روزی که خنده و خوشی داشت باز همه چیز به هم ریخت .

سخته که خودت به دارودرمانی رو بیاری و تنهایی این سختی و به دوش بکشی و علی رغم این سختی و سنگینی بار غم و سنگینی آدم دیگه ای رو هم به دوش بکشی و کمرت خم بشه .

و اون آدم وقتی بهش حمله دست داده متوجه هیچی نشه .

پنیک اتک سختی رو امروز تجربه کردیم .

و امروز پی بردم من خودم شخصا مسبب این سگ سیاه بزرگ افسردگی نیستم ، فقط انگار در مقابل دیگران کم آوردم که رو آوردم به تحریک شیمیایی هورمون و عصب ها تا شادی بیاد .

_______

امشب بگذره ، فردا بگذره ، این ماه بگذره ، ماه بعدی .. فصل بعدی...سال بعدی...

سوال شده که چ زمانی میگم ای کاش زمان متوقف بشه و من تو اون لحظه بمونم ؟!!

_________

این روزها یادم باشه خوب بمونم ، قوی باشم ، سکوت کنم ، صبور باشم ، خسته نشم .


Tags  : روزمرگی
شنبه بیست و هفتم مرداد ۱۴۰۳ | 21:28 | Yakut  | 

روزهای شلوغ و پرماجرایی دارم ..

برای منی که همیشه طالب و خواستار ذهن آروم هستم و البت همیشه تحت حمایت بقیه بودم مواجه با سختی و مشکلات سخت هست .

دلگرم نیستم و ناامنی عجیبی نسبت به آینده دارم ، میشه گفت بدبین هستم و نمیتونم به چیزی تکیه کنم . نمیتونم ترس و نگرانی هام و با کسی به اشتراک بزارم .

.

.

سرماخوردگی یکی یکی عزیزانم و درگیر میکنه ، بیشتر مواظب خودم هستم که سرما نخورم 🫤

________

این روزها بی حسی هم بز من غلبه کرده ، کاملا دارم لمس میکنم که داروها دارن تاثیر میذارن و ساکت تر شدم .. کار میکنم ، پیاده روی ، مطالعه ، فکر میکنم. تغذیه م بهتر شده ..

نمیدونم بهتره یا بد .

_____

صبح داشتم پادکست جافکری و گوش میدادم ، در مورد سرمایه گذاری حرف میزد .. دیدم من رو هیچی سرمایه گذاری نکردم انگار‌..

از هرچیزی یه ذره 😐

___

چند روزه فکرم درگیر پسر داروخانه شده ، صاحب داروخانه کنتری فوت کرده و پسرش از اراک اومده .

میبینی یه پسر لش پوش اومده ، تیشرت مشکی بلند ، شلوار لی بگ و کلاهی که روش روباه داره و یه کیف یه طرفه اما امشب که داشتم برای علائم توضیح میدادم فهمیدم دکتر داروساز هست و هیچی هم از ترکی نمیفهمه . جالب بود .

_________

برم بخوابم برای هفته آینده باید سخت جان باشم .

جمعه بیست و ششم مرداد ۱۴۰۳ | 22:15 | Yakut  | 

مثلا بین هزار فکر و ذکر خیلی خوش خوشان مثل خانم های کدبانو دو کیلو لوبیا سبز بخری و رهسپار خونه بشی🥸


Tags  : جالب انگیزهام
سه شنبه بیست و سوم مرداد ۱۴۰۳ | 13:16 | Yakut  | 

امروزم سپری شد و من در این فکر هستم چه زمانی تغییری ایجاد میشه ؟!

امروز کار کردم ، دندانپزشک رفتم ، خوابیدم ، رانندگی کردم ، دعوا کردم ، قرص هام و خوردم ، سست شدم و تمام...

.

.

راست میگن یه مدتی میری تو فکر و از زمان و مکان جدا میشی و وقتی به خودت میای میبینی تو چه ترافیکی گیر کردی و در حال رانندگی بودی ..

.

.

امروز داشتم میانبر میرفتم که بد شد ، از مقابل سیل ماشین ها اومد و مجبور شدم دنده عقب زیگزاگی حرکت کنم و تو یه کوچه ی تنگی که هر دو طرفش جوب داشت دور بزنم ... یه پسر الکی خوش هم ه. از گاهی تیکه مینداخت داری میوفتی .. نیم ساعت طول کشید تا از کوچه ها نجات پیدا کنم .

.

.

.

.

یه مشکل اقوامی باز به وجود اومده و من مصمم تر شدم به دوری از ازدواج ، فامیل و دوری از همه چیز🙃


Tags  : روزمرگی
دوشنبه بیست و دوم مرداد ۱۴۰۳ | 22:33 | Yakut  | 

دیروز از ساعت ۵ خوابیدم تا امروز صبح 🙃

چه کنیم با این زندگی؟!🙂

سخت و خوب باید تلاش کرد .


Tags  : روزمرگی
دوشنبه بیست و دوم مرداد ۱۴۰۳ | 8:29 | Yakut  | 

مثلا یه روز فوق العاده مزخرف داشته باشی که از درون دیوانه بشی اما در ظاهر مجبور به این هستی که نه تنها سکوت کنی بلکه یک حالت ملاحظه ی دیگران و باید بکنم هم در شما به وجود بیاد😐

حس میکنم به زیبایی دارم کلمه ی سگ دو میزنم و معنا میکنم . سگ دو برای همه چیز ....

نمیتونم ذهنم و فیلتر کنم و عینک زیبا بینی پیدا کنم....

خستم ،

صرفا زندگی فقط لحظات غم انگیز و تاریک نیست . لحظات خوشی هم دارم اما انگار اون وزنه ی خوشی و تاریکی نمیتونند باهم تو یه سطح باشند و فرسودگی به وجود میاد .

_______

مبخواستم بگم ای کاش یک چیزهایی وجود داشتند که تمام خستگی تو رو از بین میبردند ، مثل خنده ی بچه ی خود آدم .. مثل چیزی که نمیتونم پیدا کنم و مثال بزنم ..

مثلا زنگ میزدی به یکی بدون سانسور مبگفتی آقا جون امروز گند زدم و تمام امروزم سیاه شد پس تو یه چیزی بگو من به امروز و زندگی و خوشی برگردم ...

____________

دکترم از قرص خواب منعم کرده اما الان فقط منتظرم تا به خونه برسم چندتا کار کوچیکم و انجام بدم و تا شب بخوابم .

.

.

.

حتی کلمات تایپی هم کم آوردن در مقابل امروزم...

یکشنبه بیست و یکم مرداد ۱۴۰۳ | 13:37 | Yakut  | 

مثلا برق بره ، با گوشی پیگیر تکواندو باشی چون ورزش مورد علاقته ، بعد بیای سوپری محل تا وسایل بخری و بین رفت و برگشت مشغول انتخاب آهنگ cloudy now با سیمین غانم باشی ...

تنها نگرانیتم احتمال شکست ناخنت باشه😁

قشنگه .

.

.

.

سردرد حاصل از خواب ظهر دارم ، هوا گرفته دلم بارون میخواد و ذهن شلوغی دارم که اثرات خودش و رو جسمم میذاره .. امروز بستم عودت خورد و جمعا ۲۰۰ تومن خرج رو دستم موند (شرکت گارانتی حتی مودمش و گردن نگرفت و گفت مال ما نبست🫤)

.

.

و من رسیدم ، برق همچنان نیست و همه جا خاموشیست 😊

پنجشنبه هجدهم مرداد ۱۴۰۳ | 19:34 | Yakut  | 

یادم باشه در مورد تعارض کلامی فامیلی بنویسم ، بخونم ...

چهارشنبه هفدهم مرداد ۱۴۰۳ | 1:41 | Yakut  | 

روز ................

تو فحش فرضش کن و بدترین الفاظ و تو نقطه چین بالا جا بده .

___

تازه از سرکار برگشتم ، مزخرف ترین خبر خانوادگی و شنیدم ، جواب کنکور اومد و متوسط بود ، دلم میخواد در زودترین زمان ممکن یک تغییر یک دگرگونی بزرگی ایجاد بشه ..

الان خستم ، واقعا مغزم نمیکشه .

و ای کاش فردا نمیومد و نمیرسید که صبحش بیدار بشم چون ۳ نفر منتظر من هستن. و سخت ترین کار ممکن و باید انجام بدم ، باید لبخند بزنم ، سکوت کنم ، مراعات کنم .

____

اجازه بده بگم گندش بزنن ....

چرا هیچی من درست نمیشه ؟!!!!

واقعا انگار خدا من و فراموش کرده ...

انگار جا موندم ..

________

الان چیکار باید کنم؟!

باید منطقی باشم . باید این سنگینی لعنتی وار و باز و باط به دوش بکشم و حمل کنم .. شبیه زن های حامله شدم انگار قرار هست یا چیزی به دنیا بیارم و هرروز سنگین تر میشم ..

باید اول منظم باشم ، باید قرص خواب و ترک کنم ، باید ورزش کنم ، باید به دور از بقیه باشم ، باید بدهی دانشگاه و بدم و واحد های کذایی رو بردارم ، باید از نو و در زودترین زمان ممکن درس بخونم ، باید درمانم و طی کنم که بلکه این بدبینی و حس افسردگی از من دور بشه ، باید خوب بشم .. من ن از خودم راضی هستم ن از زندگی شخصی ن اجتماعی ....

خدایا ...

میبینی؟ لطفا ببین .

منم ته این دنیا هستم و منتظرت هستم. یه جا هم مرام بذار دست من و بگیر . واقعا این بار به کمک نیاز دارم تا بلند بشم خدا .

سه شنبه شانزدهم مرداد ۱۴۰۳ | 0:5 | Yakut

دارم سریال بچه گوزن و نگاه میکنم ، عجیب و در عین حال مرموز جلو میره .. یک کلمه من و یاد چند روز پیش انداخت .

چهارشنبه که پیش دکتر بودم ، موقل برگشت یادم افتاد که باید از کلمه ی خونریزی بر اثر درد استفاده کنم .

تا حالا تجربه ی خونریزس بر اصر درد کلمات داشتی ؟!

دلم میخواست بگم ، دکتر هرکی میاد میره یه طعنه میزنه ، انگاه که با تیغ رو جسم و روحم خط میکشن و من پر از زخم و خونریزی هستم 🙂

بعدش که گذشت با خودم گفتم اون که روانشناس نیست ، فرق داره ...

_________

یک چیز خنده دار اینکه دکتر فکر میکرد من تحصیلاتم بالینی هست و به خاطر اطلاعات بالایی که از قبل داشتم دیگه ساده حرف نمیزد و از اصطلاحات پزشکی استفاده میکرد .. لبخند زدم و سکوت کردم که باز تکرار نکنم اونی که پزشک هست من نیست خواهرمه و اونی که رتبه برتر و نخبه هست باز من نیست برادرمه ..

من هیچم..

البت گفتم ، گفتم من هیچم و اون شوکه شد ..

شوکه از ظاهر من و باطن پاشیده ک سعی میکرد علائمش و به درستی توضیح بده .

____

ماه بعد یه بدهی سنگین دارم باید بدم .

باید برم دکتر .

باید برم دندان پزشک و کل دندون هام و ترمیم کنم .

دلم یه کتاب میخواد .

وسایل آرایشی کامل تموم شده .

لباس برای عروسی و چیتان پیتان که دیدار با خاندان شیک و پیک داشته باشیم که خودش یه دردسر هست .

یادم بمونه .

یکشنبه چهاردهم مرداد ۱۴۰۳ | 23:12 | Yakut

مثلا سرصبح بیدار بشی لباس سرخ همرنگ با لاک ناخنت بپوشی یه کیف همرنگ هم برداری و همراه با صدای موسیقی و در بی خبری از قیمت دلار ، حرف های راننده تاکسی ، صدای بوق ماشین ها بری اداره و اصلا هم توجهی به رنگ سرخ لباس و ناخن هات نکنی که اداره که باید سیاه پوشید 🙃

.

.

روز شلوغی داشتم ، زیاد خوابیدم ، یه قسمت از سریال کره ای نگاه کزدم ، کتاب نخوندم ، پیاده روی کردم ، برا خونه نون خریدم ، تغذیم بد نبود .....

_____

امروز یه خانمی پیش روم یه فحش و ناسزایی داد که شوکه مونده بودم چرا ؟! آخه خیلی خونسرد بود 🫠🫠

_________

یه آقایی رفتار نامحترمی داشت ، ارباب رجوع ها ذاتا عجله دارن اما نباید اینطوری هم بود 😶 و ذاتا و اساسا از آقایونی که در برخورد با خانم ها به هر دلیلی در همون دیدار اول صمیمی میشن و تو میگن خوشم نمیاد .

___

یه آقایی هم پیش روم گوشی خانمش و گرفت کتکش زد ...

روز عجیبی بود ...

__________

بعد از ماه ها پسر خالم و دیدم ، سعی داشت از زندگیم سردربیاره .. نمیدونم چرا اینهنه کنجکاو هستند بدونند من چیکار میکنم .. من تلاش میکنم به زندگی برگزدم و به تنهایی واقعا مجادله میکنم و نفسم میره میاد تا برگزدم به روزهای خوب ..

دلم نمیخواد با این احوال درگیر جزئی ترین روابط حتی در دوستی ها بشم .

_____

دیروز پی بردم من تا حالا سورپرایز نشدم 😊

__________

همین...

امروزم اینطوری...


Tags  : روزمرگی
یکشنبه چهاردهم مرداد ۱۴۰۳ | 22:37 | Yakut  | 

انقدر روز و شب هام به سرعت سپری میشن که حتی وقت نمیکنم احساساتم یا روزمرگی هام و مورد بازبینی قرار بدم کا چه شد؟!.

.

.

خوبم : )

بهتر میشم‌.

یکشنبه چهاردهم مرداد ۱۴۰۳ | 0:20 | Yakut

امروز که با حال نزاری گفتم دکتر خوب نیستم ، خستم ..

گفت ای کاش همون اسفند ماه داروهات و سروقت میخوردی ...

دوست داشتم بگم دکتر کجای کاری؟!

کدوم بحران اجازه میداد تا به خودم قکر کنم ؟

___

دکتر گفت نگران نباش .

گفت تو خوبی ، تو خوب میشی .

بهش اعتماد کردم .

حرف هاش حس خوبی داد ‌.

نمیتونی درک کنی اینکه کسی بگه تو خوبی ، تو میتونی ، تو خوب میشی چقدر دلگرمی میده... حس واقعیت داشت .

الکی نگفت ‌.

دل بستم به حرف خوب شدن حالم .

صبوری میکنم تا خوب بشم .

باید بخوابم.


Tags  : دلنوشته
چهارشنبه دهم مرداد ۱۴۰۳ | 22:12 | Yakut  | 

۱.

بیداری ساعت ۶ به همراه آماده کردن صبحانه و شستن موها بود تا کامل آماده بشم .

_____

۲.

خانواده رو موقع صبحانه همراهی کردم .

____

۳.

تا ساعت ۱۳ بدون وقفه پشت سیستم کار کردم .

________

۴.

ساعت ۱۳ انتحاری با سرعت عجیبی در سکوت محض و بدون اطلاع دادن به کسی رفتم شهر دیگه برای مراجعه به روانپزشک ‌..

___

۵ .

شانس با من یار بود ‌که فقط نیم ساعت منتظر موندم ، تو این نیم ساعت شاهد عجز پیرمرد و پیرزن روستایی رودم که نوه ی ۱۰سالشون و آورده بودن تا درمانی برای حرکات عجیبش پیدا کنند . متوجه نشدم اوتیسم داشت یا بیش فعال بود اما سعی کردم برای دقایقی هم که شده تا آماده شدن نوار مغزش با دستبندم سرگرمش کنم ‌.

_________

۶.

وارد اتاق دکتر که شدم اولش نشناخت اما بعدش گفت خیلی لاغر شدی ، چشمم به آکواریوم زیباش بود ... اتاقش خنک بود ‌. لحن آروم و آرامش صداش باعث شد تا کیف و عینکم و بذارم کناری و بدون هیج نقابی بگم آقای دکتر خسته ترسن حالتم و رسوندم بهت تا اتفاقی بزای جسم و روحم نیوفته .. پرسید که چی شده ....

گفتم و گریم گرفت ، بهش توضیح دادم وقتی کسی به طور عمیقی میخواد از حالم بپرسه گریم میگیره و اون متاسف بود ... فقط تاکید کزد دادوهام و بخورم .

تشخیص افسردگی داد و یک اختلال عجیبی که جرئتی و جسارتی در من نیست تا بگم ‌.

_______

۷.

معلوم شد به کلنازپام اعتیاد پیدا کردم ، باز ناراحت شد . تاکید کرد کنارش بذارم . امشب آخرین شبی هست که قرص خواب میخورم .

____

۸.

برگشتنی یک چشم بند سفید خریدم برای خواب ، چشم بند قبلیم اذیت میکرد . یه ساندویچ کثیف ، یه بطری آب و قدم های تندی که تلاش میکرد تا من و به سرعت به خونه برسونه . چونکه هیجکس مطلع نیست.

_________

۹.

احوال خوبی ندارم ، هیجکس خبر نداره و من به تنهایی صبوری میکنم تا این دوران بگذره ... میترسم . خیلی میترسم .

____

۱۰‌ . خیلی غمگین شدم وقتی فهمیدم من ۵۳ کیلو رسیدم به ۴۸ ...

خیلی گریه کردم ...

خیلی ......

خیلی خستم...

کاش فردا برای من نیاد ..


Tags  : روزمرگی
چهارشنبه دهم مرداد ۱۴۰۳ | 22:3 | Yakut  | 

امروز ۸ کیلومتر راه رفتم تا دیوانه نشم ...

___

یه جای خلوت پیدا کردم ، اگر ندزدنم یا غیره جای خوبی برای خلوت کردن هست .. اینکه تنها بشینی گریه کنی ، به فکر بری ، تموم بشه ، برگردی برای ادامه زندگی ...‌

.

.

اینم سرازیری کنار زندان که موقع برگشت از فکرهای بد یا پاک میشم یا سنگین تر ....

سه شنبه نهم مرداد ۱۴۰۳ | 19:41 | Yakut

حقیقتا فکر نمیکردم زندگی بند یک مو باشه ....

خیلی خستم ...

بخوابم بیدار بشم درست میشه ؟

این همه روزهای رفته درست میشه ؟

اون گذشته جبران میشه ؟

چقدر این دروغم سنگین شده ...

نفس کم آوردم ‌‌....

سه شنبه نهم مرداد ۱۴۰۳ | 13:17 | Yakut

۱.

دوست داشتم ۶ بیدار میشدم اما ۸ بود که چشم به این جهان روزمرگی گشودم .

___

۲.

هوا خیلی سرد هست ، بارانی ضخیم بر تن 🚶‍♀️‍➡️

________

۳.

خیلی کاز کردم، به طوری که تا ظهر گرسنه مونده بودم .

____

۴.

به هیچ کدوم از کارهای شخصیم نرسیدم .

_________

۵.

بعد از ظهر ۵ ساعتی تنها موندم ، با لذت محض قرص خواب خوردم و چشم بندهام و گذاشتم و در سکوت خانه به خواب رفتم .

___

۶.

با زنگ اداره پست بیدار شدم ، دیگه نیاز نیست مراجعه کنم . کار سخام و بدون اینکه مشکلی پیش بیاد حل کردند .

_________

۷.

امشب موقع رانندگی خیلی آروم رانندگی کردم تا معنی و مفهوم موسیقی رو بفهمم ، تصمیم گزفتم آهنگ ها زو حفظ کنم . حس میکنم تو این زمینه باید ذهنم و تقویت کنم و بیشتر آهنگ های رپ و انگلیسی گوش بدم .

_____

۸.

اشتباه کردم ،

بنا بر پرسش خانمِ دوست از یک دوست بچگی در مورد یکی از دوستان که از قرار جدا شده پرسیدم و اون به بدترین شکل ممکن جواب داد . گرچه من قبلش کلی عذرخواهی کرده بودم کا به من مربوط نیست که اگر نمیخواد جواب نده و کلی معذبم از این پرسش و باید ببخشه اما اون به تیزی و تندی محض جواب داده بود . من باز معذرت خواستم اما خیلی از دست خودم و اون ناراحت شدم . نباید اینطور میشد .

__________

۹ .

بنده دارای دوستانی هستم که موقع خوشی هستند ، مثلا بری کافه یه تومن خرج کنی عکس بگیری استوری بذاری . ذاتا کسی نیست که موقع ناخوش احوالی حضور داشته باشه . اینطور مواقع تمام مجازی هام و اف میکنم و خودم و به مطالعه ، موسیقی و خواب میبندم .

__________

۱۰.

یه روز که به اون چیزی که میخوام رسیدم از تمام گذشتم میگذرم و میرم . اونروز لذت وافری خواهد داشت . اونروز یه استوری میذارم مینویسم که من هیچ ندیدم و دیگر هم نمیخواهم ببینم .

.

.

.

دوشنبه هشتم مرداد ۱۴۰۳ | 22:51 | Yakut

شب ها معجزه هستند ...

آرامش و سکوت شب ها معجزه هست اما بعضی شب هایی هم که به صبح نمیرسن آدم و از درد به خود خدا میرسونند ..

.

.

این شب ها خوشبختانه یه جایی کنج اتاق پیدا کردم که میتونم به دیوار تکیه بدم ، آسمون و نگاه کنم و گوشیم و هم شارژ کنم .

.

.

این روزها سردرگمم اما فرقش با روزهای گذشته این هست که درست یا نادرست تصمیماتی میگیرم . دلم یک چیزهایی میخواد هرچند دست نیافتنی و بسیار دور اما خب دله دیگه ... شبیه بچه های سرکش حرف گوش نکن ..

.

.

.

دیروز که با دوستانم بیرون بودم فهمیدم من چقدر میتونم تو آهنگ ها غرق بشم اما به دور از متن موسیقی باشم ... هیچکدوم از آهنگ هارو حفظ نبودم .. حقیقتا متعجب شدم . شاید هم سرخورده ..

____

نوشتم دیروز تصادف کردم ؟

شاید نوشتم ، یادم نمیاد .

به هرحال این روزها خیلی د رانندگی میکنم ... سرعت خیلی زیاد و بی توجهی به قوانین ... همون مسئله ی عاصی و غیره ..

___

دوشنبه هشتم مرداد ۱۴۰۳ | 0:21 | Yakut

۱.

دیشب ۵ تا قرص خواب خورده بودم و به چشم دیدم اثر نکرد .

______

۲.

نیمه های شب بیدار شدم ، بعد از آب خوردن گوشیم و چک میکردم دیدم یک عزیزی جواب نوت ایستام و داده ..

نیمه ی شعری که نوشته بودم و کامل کرده بود ، دوست خوبی هست . گفت داره مهاجرت میکنه و من آرزوی موفقیت کردم و تمام .

_____________

۳.

مامان به طور صبح آب سیب بهم میداد و معتقد بود که همین آب سیب کلی شادم میکنه ... گرچه نصفه موند و رفتم ..

_____

۴ .

رفتم خونه ی خاله که جویای حالش بشم ، هما ی پسرخاله ها جمع بودند . یک ساعت شاد و خوبی بود . خاله رفت حمام و من پشت در حموم نشستم کلی حرف زدم که چه چیزهایی در زندگی در حال وقوع هست و باید بیشتر مراقب خودش باشه .

___

۵.

با پسر ۲۰ ساله ی خاله رفتم و بالاخره قاب گوشیم و عوض کردم ، پولم مونده بود تو ماشین .. تا من برگردم گوشیم زنگ خورده بود و فروشنده معتقدر بود که آهنگ زنگ تماسم خیلی قشنگ هست و میخوادش ...

(آهنگ زنگ تماسم در واقع داستان یک جدایی هست که میخوان به بچشون بگن و مستاصل هستند .. کلیپ )

__________

۶.

هوا امروز خیلی گرفته ، میخواد بارون ببیاره و کلی سرده .

___

۷ .

چندجا رفتم برای کاشت ناخن ، برای اولین بار میخوام اینکار و انجام بدم . فردا دلم میخواد چتری هم بزنم و شاید حال و احوالاتم عوض بشه ... اما خب برای سه شنبه ی هفته ی بعد از دکتر وقت گزفتم..

________

۸.

برم به دکتر چی بگم ؟ بگم دکتر افسرده شدم ؟

خودم و ببندم به فلوکستین و سرترالین ها و بخوابم و بی حس بشم ؟!چیکار کنم ؟

منکه میدونم باید حتی به سختی هم شده فعالیت کنم و خواب و تحریک های الکی نمیتونه خوبم کنه ..

____

۹.

راستش از آینده خیلی میترسم . خیلی زیاد .

_________

۱۰.

کفشم اومد رسید ، تقریبا چندین خرید اینترنتی داشتم که همشون خوب بودند .

___

۱۱.

باید فردا برم ثبت احوال ، سرکار ، ناخن ، دندان پزشک ، چتری موهام ، باشگاه .

_________

الان ؟

رادیو گوش میدم ، موسیقی پخش میکنه .

دلم مطالعه نمیخواد . احتمالا سریال کزه ای ببینم .

چقدر بیزارم از خودم که وقتم و به بطالت میگذرونم.


Tags  : روزمرگی
یکشنبه هفتم مرداد ۱۴۰۳ | 18:33 | Yakut  | 

......

شنبه ششم مرداد ۱۴۰۳ | 18:54 | Yakut

خب باید اعتراف کنم علاوه بر به هم‌ریختگی هورمون ها دارم سنگین ترین روزها رو سپری میکنم .

هیچ چیزی روبراه نمیشه ... هیچ چیزی درست نمیشه ...

.

.

امروز صبح طرف های ۵ یک استوری لبخند زنانِ زیبا گذاشتم که بگم بله من هستم ، حضور دارم و خوبم اما پشت اون استوری این بود که شب و نخوابیدم ، فکرم های آشفته دست از سرم برنمیدارن. گریه میکنم و هزاران سیاهی دیگر ..

.

.

اجازه بده سیاهی های ذهنیات و تخیلاتم و ابنجا بنویسم و تو هم اظهار نظر نکن. البت که آزادی قضاوت کنی که با یک فرد افسرده ی مشوش طرفی که خزعبلاتی تایپ میکنه ... مهم نیست .

.

.

دارم دیوانه میشم ...... من از دست خودم دیوانه میشم .

.

.

.

امروز نرفتم سرکار ، رفتم خونه ی خواهرم . یه شلوار نو خریدم . مارکش روش بود و گران قسمت . بنده خدا خواست کمک کنه اتو بزنه و متاسفانه رنگ پارچه ای که روش بود افتاد رو شلوار ‌.‌... حتی به این مسئله ی ساده هم گریه میکنم ...

نمیدونم ابن خشم و باید رو چی خالی کنم ، این سیاهی هارو رو چی بالا بیارم تا خالی بشم ... یعنی انقدر عقده ی موفقیت گرفتم؟!

.

.

همه فکر میکنند بدهی دانشگاه بدهی به یک شخص یا خرید هست ..... هیچکس متوجه نشده ترم پاس نکردم ... به راحتی میتونستم تو دکتری باشم و الان نشستم اندر خم کوچه که چند واحد بردارم جور بشه که دروغم برملا نشه ... انگار زیر این سنگینی دروغ و رازهام قرار هست بمیرم ...

.

.

لعنت...

پنجشنبه چهارم مرداد ۱۴۰۳ | 13:26 | Yakut

درست نمیشه .

سه شنبه دوم مرداد ۱۴۰۳ | 22:49 | Yakut  | 

کاش مثلا یکی بود که آدم امن بود ،

مینشتی جلوش از همه چیز میگفتی . از ترس هات ، فکرهات ، دیوانگی هات ، خوشی هات ، روزمرگی هات ، خواسته هات ....

و نهایتا پشیمون نمیشدی از اینکه بدون سانسور اون همه صحبت کردی و با یه قهوه ختم صحبت و اعلام میکردین .

.

.

نمیترسیدی که حتی تو فکرش قضاوت کنه ، چشم هاش کدر بشه ، خنده هاش کم رنگ بشه ، به فکر فرو بره ، ازت دوری کنه ، صحبت کوتاه کنه ، وسط حرف هات بپره که تموم بشه ....

دوشنبه یکم مرداد ۱۴۰۳ | 21:28 | Yakut

مثلا بعد از یک روز سخت و پرکار نشستی سریال میبینی ، بستنی و پفک کنار دستت .. همه چی روبراه .

اما دلت خوش نیست ، وسط کمدی عاشقانه ی بازیگرهه تو گریت بگیره و یاد این بیوفتی که چرا ؟!

.

.

.

حس میکنم دارم ذره ذره آب میشم بین حل نشده های ذهنم .

ن میتونم فرار کنم ، نه میتونم روبرو بشم ، این سردرگمی داره دامن میزنه به فرسودگی من ..

.

.

.

بسیار زیاد میترسم از خودم .

دوشنبه یکم مرداد ۱۴۰۳ | 21:24 | Yakut
Designed by : Black Theme