در انـــــــــــــــزوای خــــــــــــودم با خــــــــــودم عالـــــــــمی دارم...
گاهی وقت ها نیاز به یه بغل داری ، یه بغل حرف خوب ، یه بغل لبخند ، یه بغل نگاهی که فقط خیره ی تو باشه ، یه بغل توجه که روحت نوازش بشه ، یه بغل شوخی که از دنیای اطرافت جدات کنه..
دیروز به یه بغل نیاز داشتم که رسیدم بهش گریه کنم که بگم خیلی سخت گذشت . بگم که من نمیتونم این سنگینی و فشار و تحمل کنم ..
اما انفجار احساساتی ای وجود نداشت و حتی من خودن از آغوش پدر مادر دوری کردم که مبادا متوجه بشند که چقدر کم آوردم.
_________
بعد از مدت ها بود که بر حسب اتفاق دیروز با کسی هم صحبت شدم که نفهمیدم چطور سه ساعت باهم حرف زدیم و زمان گذشت .. در بدترین مکان و زمان ممکن اون از کتاب و شعر حرف میزد و من شیفته ی شعر و جملاتش بودم . دلم نمیخواست تموم بشه .
اما تموم شد و من دیگه پیداش نمیکنم .
ای کاش میتونستم دوباره باهاش حرف بزنم که بگم چقدر شیفته ی حرفاش شدم.
____
تو این دو روز بزرگترین مشکلم خواب شده ، اینکه بیدارم میکنند یا نمیتونم وقتی مناسبی برای خواب میدا کنم اذیت میکنه .
_________
اتفاقات زیادی افتاده ، باید بنویسم که ذهنم خالی بشه .
.
.
.
.
.