در انـــــــــــــــزوای خــــــــــــودم با خــــــــــودم عالـــــــــمی دارم...
شب یلدای آرومی و سپری میکنم ، بعد از سال ها مهمونی و جمع بودن امسال تنها هستیم 🙃🙂
.
.
بوی کیکی که درست کردم میاد ، یه کاسه تخمه گذاشتم کنارم ، یک آشنای دور داره درددل میکنه و من فقط سین میزنم و تک کلمه ای جواب میدم ، صدای موسیقی عربی که تازه پیدا کردم غالب صداهای اطرافم هست .. همزمان دارم برنامه ی فصل پیش رو رو مینویسم .
.
.
.
احتمالا امشب برنامه و دمینگ ارسال کنم ، برنامه دقیق فردام و بنویسم ، لاک بزنم ، یک فیلم ببینم .
زندگی با آدم های متوقع اینطور هست که تو باید برای نفس کشیدن خودت هم جواب پس بدی که از همه ی لحظات شخصی خودت بزنی و اختصاص بدی به توقعات یک آدم مریض ..
البت تو یک آدم مهرطلب هم باشی همه چیز بسیار زیباتر میشه ، ناینطوری برای نفس کشیدن هم معذرت خواهی میکنی و خودت و بدهکار ، گناهکار و کم میبینی ....
.
.
.
.
کمرنگ بودن حد و مرز باعث میشه تا هرکسی که میاد یه ناخنکی به اعصاب و روانت بزنه . محکم نبودن خط و خطوط روابط باعث میسه تا هر کسی بهت میرسه یه تجاوز کلامی یا فیزیک نامناسب به حریم شخصیت بکنه و بخنده رد بشه ..
.
.
همش داد میزد که میخوام تنها باشم ..با حرص جیغ میکشید .
مجبور شدم وسط راه پیاده بشم . علی رغم سوز سردی که هوا داشت از تاکسی پیاده شدم تا دختر خانمی که ناراحت بود آرون باشه .
.
.
امروز به عنوان آخرین مسافر سوار تاکسی شدم که صدای یه پیرزنی به گوشم خورد که اگه ماشین جا داره منم بیام ، ماشین جا نداشت و من پیاده شدم تا اون خانم سوار بشه .
و تاکسی دومی هم که سوار شدم مسافرش یک دختر خانم سندرم داونی بود که از حضور دیگر مسافرها در ماشین ناراضی بود و در و قفل کرده بود و بعدش که سوار شدم این اذیت شدن و با داد و فریاد نشون داد و منم پیاده شدم دیگه : )
.
.
.
رانندگی مثل چیزی هست که فکرم و آزاد میکنه ، وقتی ماشین و رها میکنم تا با آخرین سرعت بره یا زمانیکه تو ترافیک ها با آروم ترین حالت ممکن جلو میرم حالم خوب میشه .
.
.
تو یه تناقضی گیر افتادم . انگار که متعلق به هیچ مکانی نیستم . حضور در خونه اذیتم میکنه ،موندن در خوابگاه هم به شکل دیگه ای ناراحتم میکنه . دلم میخواد بدون دلتنگی برم به یک جایی که کسی نباشه .
.
.
.
رندگیم از اون چارچوب مشخص خارج شده ، گم شدم.
فقط یاکوت میتونه بیاد گلخونه و مستقیم بره بشینه یه گوشه ای تا بازدید بقیه تموم بشه که زود برگردند .

فقط به خاطر اینکه کسی و نبینم ، صدایی نشنوم و ذره ای هم که شده آرامش به دست بیارم خودم و انداختم سالن مطالعه که همه مشغول درس و مشق هستند و یاقوت بدون چاره در حال مطالعه ی کتابی قطور که حداقل کمی فکرش آزاد بشه از اذیت های چند روز اخیر...
.
.
لحظه شماری میکنم برسم خونه و چند شب در سکوت اتاقم بشینم.
.
.
.
با خودم فکر میکنم چه انتخابی بهتر بود؟
اگر به مامان نمیگفتم که قبول شدم چه اتفاقی می افتاد؟
انتخاب من خوب بود یا انتخابی بین بد و بدتر بود؟
.
.
هرروزی که میگذره بیشتر پی میبرم که من چقدر شانس ندارم ..
این روزها همش به این موضوع فکر میکنم که به کی میتونم اعتماد کنم که بعدش پشیمون نشم؟
به چه کسی میتونم حرفام و بزنم که تهش نگم ای کاش نمیگفتم .
.
.
.
امروز به وقت ظهر با ذهنی خسته متوجه شدم دو نفر از دوستانم سرکارم گذاشتند ، دروغ گفتند ، گولم زدند.. معذرت خواهی کردند اما چطور با این حس بد مقابله کنم ؟
حس احمق هارو دارم ، انگار که یه ساده ی بی عقل هستم..
.
.
خسته شدم ، یکی گولم میزنه که انگار به ریشم میخنده . یکی متهمم میکنه به پاستوریزه بودن که انگار لجش میگیره . یکی مجبورم میکنه که انگار من اراده ای ندارم..
.
.
و من موندم که دیگران این سکوتم و چه چیزی برداشت کردد که به خودشون حق هر رفتاری و میدن ؟
اتفاقا میتونم بد باشم که فحش های زشتم بدم و پشت بندش لجبازی اساس رفتارم باشه .. اما بیشتر از اونکه درگیر دیگران و حاشیه باشم سکوت کردم چون درگیر خودم هستم .
درگیر ساختن و خوب کردن خودم .
.
.
.
امروز پی بردم علاوه بر جنگ درونی خودم باید به جنگ با افراد بیرونی هم رسیدگی کنم که دلسردی از بقیه من و نبلعه.
روز بدون ماجرایی داشتم .
از وقتی کار نمیکنم و زندگیم و محدود به روزمرگی های درسی کردم خیلی کمتر پیش میاد که روز به خصوصی داشته باشم . روزهای معمولی با چاشنی غم که کم و زیاد میشه .
.
.
امروز کلاسی نداشتم ، اما رفتم کارت ورود به جلسه گرفتم . موقع رد شدن از گیت بارانی بلندی تن زدم که حراست گیر نده و همزمان مشغول دلداری دارن به دوستی بودم که آزمون وکالت امروز و خراب کرده بود و من چقدر شکست و خوب و با جان دل درک میکنم که میتونستم پیش بینی کنم که چه فکری داره و حالش چطور هست ...
موقع برگشتم همون بارانی و انداختم رو دست و تمام محوطه رو پیاده برگشتم . همزمان مشغول چک کردن اخبار بودم .
برای یک شنبه هشدار داده که برف میاد و من از این نقطه که جز آلودگی چیزی نداره میخوام برم شهری که پیش بینی برف و بوران دادن . فی الواقع میترسم راه بسته بشه 😐
.
.
بیشتر وقتم و به درس سپری میکنم ، اوقات فراغت هم باز کتاب میخونم تا کمتر با کسی برخورد داشته باشم .
.
صبح بیدار شدن سخت هست ، دلم میخواد صبح زود که همه خواب هستند بیدار بشم و در سکوت مطلق به زندگی برسم اما متاسفانه از همون ۷ تا ۸ بیدار میشم .
.
.
امروز برای غذا کته و تن ماهی پختم . دو روز آینده رو هم غذا درست کنم دوشنبه میرسم خونه و از دشت آشپزی نامنظم و سرسری برای مدتی راحت میشم .
اما سوال اینه که من چه غذایی درست کنم؟🤔😐
.
.
.
خوندن اخبار مضطربم میکنه .
حس میکنم بعد از ماه ها تمرین برای دوری از اخبار و زندگی سالم برگشتم سرخونه ب اول و باز هم تمرکزم به هم ریخته .
.
وقتی در مورد لاس زدن سرچ میکنی چنان زیبا قانعت میکنه که لاس زدن بین دو فرد هست که نشان از علاقه برای برقراری عمیق تر رابطه دارند .
اما لاس زدن در فرهنگ ما از ریشه و اساس تغییر معنا پیدا کرده . خیلی خیلی بیشتر سمت و سوی جنسی پیدا کرده ، اون هم بین افراد نامناسب و البت بسیار کوتاه و نوسانی..
بین مجرد و متاهل ، بین متاهل و متاهل ، بین رئیس و کارمند ، استاد و دانشجو .....
یکی از استاد های متاهلم یک شوخی نابجای جنسی با یکی از دانشجو ها کرد که از نظر من نه تنها خنده نداشت بلکه باید حد و مرزی برای این مرد مشخص میشد که دیگه تکرارش نکنه .
یا راننده اسنپی که با خنده های هیز سعی در نزدیکی داشت و دوستی که بهش رو میداد و به عبارتی لاس میزدند .
.
.
عجیبه که لاس زدن های ما خیلی کوتاه و سطحی هست و مدت زمان محدودی هم داره . یعنی یک اوج پیدا میکنه و تا ته لاس زدن و شوخی پیش میرند و یکباره با جدایی از هم دور میشن .
.
.
.
و یک اعتراف که برای خیلی ها صادق هست ، لاس زدن یا ارتباط نوشتاری و کلامی که نوعی سرگرمی باشه یا احساسات آدم و برای لحطاتی قلقلک بده به خودی خود جذاب هست . پیش میاد که خیلی ها بدون اینکه متوجه باشند این کار و انجام بدن و اسمش و راحتی یا شوخی بذارند ...
.
.
.
در هر صورت لاس زدن بخشی از روابط هست ، خوب یا بد وجود داره که در هر رابطه ای اعم از محیط خانوادگی ، دوستانه ، رسمی ، غیررسمی و غیره میتونه به اوج خطرناکی برسه که نتیجه سقوط خطرناکی هم باشه .
.
از منِ دلسرد :
یکی از بدترین دوران زندگیم همین زندگی در شهر غریب ، فضای خوابگاه و دوری از زندگی قبلیم هست .
از منِ امیدوار :
روزی که از اینجا برم به مناسبت دووم آوردنم یک جشن تک نفره برای خودم میگیرم .
از منِ امروز :
برای شام نمیدونم چی درست کنم🫤
.
.
.
.
منتظرم ۲ تا تخم مرغ نازنین آب پز بشن تا به داد شکم برسم .
_______________
دیشب شام نپختم ، به لطف بچه ها رفتم بیرون به صرف کباب،سیب زمینی تنوری و ختم مجلسمون با چای زغالی بود که آماده کردنش بر عهده ی بنده بود🙃 شب خوبی بود .
______
صبح یه کلاسی داشتم که با مطالعه ی رمان سپری کردم .
___________
برگشتنی دو تا سیب زمینی ، سه تا گوجه و خیار ، یه خامه با دوتا دونه تخم مرغ و موز خریدم . یک خرید جمع و جور شد 🙄
__
امروز و فقط برای امروز زندگی میکنم .
.
.
منتظرم ۲ تا تخم مرغ نازنین آب پز بشن تا به داد شکم برسم .
_______________
دیشب شام نپختم ، به لطف بچه ها رفتم بیرون به صرف کباب،سیب زمینی تنوری و ختم مجلسمون با چای زغالی بود که آماده کردنش بر عهده ی بنده بود🙃 شب خوبی بود .
______
صبح یه کلاسی داشتم که با مطالعه ی رمان سپری کردم .
___________
برگشتنی دو تا سیب زمینی ، سه تا گوجه و خیار ، یه خامه با دوتا دونه تخم مرغ و موز خریدم . یک خرید جمع و جور شد 🙄
__
امروز و فقط برای امروز زندگی میکنم .
.
.
گفت: "زندگی کردن را یادم رفته" و من به این فکر کردم که چطور یک نفر ناگهان به خودش میآید و میبیند که دیگر بلد نیست چطور زندگی کند؟ یک انسان باید به کجای اندوه رسیده باشد و باید کدامین مرحله از مراحل فروپاشی را پشتسر گذاشتهباشد که یک روز صبح از خواب بلند شود و نداند چطور زندگی کند و با زمان و فرصتی که به او داده شده دقیقا چهکار کند!
#نرگس_صرافیان_طوفان
شروع هفته ی شلوغی بود 🦩
یک خواب زمستانی ..🐻
یک دوش آب سرد برای بیداری ..❄️
یک میانترم صفر...🧨
یک کلاس با اخبار سوریه ...🫤
یک لغو بلیط ...😠
یک گریه به دنبال لغو بلیط....🥲
یک کلاس اپید با اینستاگرام...🥸
یک دیدار چند لحظه ای بیهود.....😒
یک پیام چکاپ روزانه که جا موندم...😶
یک سردرد عجیب...🤕
و نهایتا یک قرمه سبزی بی نمک 🥘
.
.
امروز باید دوز داروهام و افزایش بدم .
باید درس بخونم و چکاپ روزانم و یادداشت کنم.
باید شام درست کنم .
___________________
با جلو رفتن زندگی نه تنها خودم و پیدا نمیکنم بلکه بیشتر از گذشته خودم و گم میکنم .... انگار که من ،من نیست .
.
.
.
دوستانم یک گروهی باز کردند که تبدیل به یک کابوس شده . همشون موقعیت اجتماعی بالا دارند ، بسیار زیبا هستند اما چیزهایی که در این گروه رد و بدل میشه بیشتر از طرفیت ذهنی من هست که البت باعث تمسخر و خنده های اون ها شده .
اصل و اساس این گروه بر پایه فحش های پایین تنه هست و شوخی های جنسی بسیار زشت و زننده ای میکنند و من که همراهی نمیکنم بساط پیام های اعتراضی اون ها جور میشه ...
یاقوت پایه نیست ، یاقوت پاستوریزه هست و غیره ......
نمیدونم باید چه کنم؟ دلم میخواد لفت بدم اما خب اینطور ۵ نفر از دوستانم و از دست میدم که البت ترسناک نیست اما حس بی احترامی داره برام .
نمیخوام فحش بدم . من از اول هم هیچوقت فحش ندادم چه برسه به اینکه باهاش شوخی کنم .
دوستانم معتقد هستند که اگر فحش ندی و شوخی های جنسی نکنی زندگی نمیگذره 😐😐
شوخی های جنسی نابجا تو مغزم راه پیدا کردند و دارند جولان میدن ... بدم میاد از این گروهی که هر روز باید چکش کنم .
نشستم تو سالن تشریح ، همه با یه ذوق و شوقی میرن سمت خون و غیره .... من اما انگار غم دنیا رو بهم سپردن .. دارم فکر میکنم که دقیقا چه غلطی میکنم اینجا ..
فارغ از همه چی یه گوشه ای نشستم فقط حضورم و بزنم و زودتر برم بیرون ..
خوابم میاد ، دومین روز از مصرف قرص هام هست و دوباره برگشتم به کسل بودن طول روز .. شب ها قرص افسردگی میخورم روزها مکمل و کافئین که بدنم و به درس و کلاس برسونم ..
امیدوارم یه اتفاق خوب بیوفته .
خیلی به اتفاق خوب نیاز دارم.
در ﺩﺭﻭﻧﻢ ﭼﯿﺰﯼ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ!
ﻭ ﺑﺪﺗﺮﯾﻦ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺭ ﺩﺭﻭﻥ ﺁﺩﻡ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻣﯽﺍﻓﺘﺪ؛
ﺍﮔﺮ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺩﺭ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﯿﻔﺘﺪ،
ﻣﺜﻞ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﺭﺩﻧﮕﯽ ﻣﯽﺧﻮﺭﯾﻢ،
ﻣﯽﺷﻮﺩ ﺯﺩ ﺑﻪ ﭼﺎﮎ،
ﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﺩﺭﻭﻥ ﻏﯿﺮ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ،
ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺣﺎﻟﺖ ﺩﭼﺎﺭ ﻣﯽﺷﻮﻡ ؛ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﺮﻭﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﮐﺠﺎ ﺑﺮﻧﮕﺮﺩﻡ.
ﻣﺜﻞ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺩﺭ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﺪ،
ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﺑﻪ ﺯﻭﺯﻩ ﮐﺸﯿﺪﻥ، ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺯﻡ،
ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻃﺮﻑ ﻭ ﺁﻥ ﻃﺮﻑ ﻣﯽﮐﻮﺑﻢ ﺗﺎ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﻭﺩ.
.
.
.
این روزها درگیر حالتی هستم که در درونم زوزه میکشم و خودم و به اینطرف اونطرف میکوبم تا حالم خوب بشه ....
امروز زنگ زده بودم دکترم ، عصبانی شد .. گفت یه پا دکتر شدی که سرخود داروهات و قطع میکنی و یه داروی دیگه هم مصرف میکنی!
دوباره برای چهارمین بار داروهام و از اول شروع میکنم .. دوباره باید چند هفته صبر کنم تا بدنم عادت کنه ..
.
.
.
.
خستم .. دلم یک چیزهایی میخواد که یادم باشه آخر شب بنویسم .
الان باید درس بخونم .
روز خوب به چه معناست ؟
قبلا روزهایی که کمتر درگیر چالش بودم و روز خوب اسم میذاشتم... این روزها اما معنای روز خوب و گم کردم ...
خوشحال میشم ، خشگمین میشم ، ناراحت میشم .... اما همگی این احساسات مقطعی هست .
حس میکنم خیلی دور شدم از همه چی ...
^________
حس میکنم خستم ... قبلا ها توانایی بلند شدن داشتم اما الان حس میکنم دیگه نمیتونم بلند بشم . ای کاش کسی می اومد دستم و میگرفت بلندم میکرد تا رو به جلو حرکت کنم ...
هر روز که میگذره افسردگی بیشتر من و میبلعه ...
__________
الان چیتان پیتان کردم یه عینک بزرگم زدم که پف چشم هام معلوم نباشه و بین صداهای مجری جلسه که به گوشم میرسه به این فکر میکنم که روزهایی که در آشفته ترین حالت روحی هستیم میتونیم در شیک ترین حالت خودمون باشیم ...
خلاصه که اینطور ..
میخوام برگردم به زندگی قبلیم ، شب بحوابم صبح ساعت ۸ برم سرگار تا وقت اداری پشغول باشپبرا چندرغاز پول و کلی اعصاب خوردی داشته باشم
..ظهر برگردم خونه ناهار بخورم و بخوابم ... هپش درگیر فکر برای آینده باشم ک تهشم هیچی نشه و بخوابم ...
حالا چیکار کنم؟
تو دورترین شهر ، تو سرمای هوا نشستم دارم سر این زندگی گریه میکنم ... سرپا تو استخوان هام نفوذ کرده اما امگار دارم خودم و تنبیه میکنم که نمیرم بخوابم ....
ای کاش خونپون بودم که تو اتاق خودم ، تو سکوت محض تا هر ساعتی میخواستم بخوابم ....
لعنت به منکه این شهر و انتخاب کردپ ... لعنت ب منکه این زندگی و انتخاب کردم ...لعنت به من که از چاله افتادم تو چاه ....
.
.
.
این روزها به قدری فشار روم هست که پیترسم ...میترسم همه چیو رها کنم...
.
.
.
.
امشب و یادم نگه میدارم ... این شب لعنتی و تو یادم نگه میدادم ...
انگار دارم از غم تغذیه میشم ...
مثلا لذت میبرم یه متن غمگین بخونم و تو خودم فرو برم ....
تقریبا هر لحظه ا خودم میپرسم من اینجا چیکار میکنم؟
.
.
.
امروز سر کلاس آناتومی همه داشتن جمجمه میشکافتن ، من یه دست پیدا کرده بودم بغلش کرده بودم داشتم به حرف های چرت و پرت بقیه فکر میکردم 🦦🦦
.
.
.
نمیدونم قراره چطور درس هارو پاس کنم اما خیلی دقیق میدونم که باید ترم بعدی و مرخصی بگیرم .
.
.
بسیار غمگین هستم . خشم بی نهایتی نسبت به همه چی دارم اما خسته تر از اون هستم که احساساتم و ابراز کنم .
بیشتر از خودم میترسم ، دارو هایی که کمک میکردند تا احساسات خوبی داشته باشم دیگه نیستم و من میترسم رفتار نابجایی از خودم نشون بدم .
نابجا مثل تحقیر و تنبیه کلامی و فکرهای منفی که پشت سر هم برای خودم و نسبت به خودم میچینم ...
میترسم از خودم...
امروز به دو تا اخلاق بدم پی بردم 🙂
۱. من زیاد پیگیر احوالات دیگران میشم ، به خصوص اگر کسی ناراحت باشه لعنتی وار تلاش میکنم حالش خوب بشه که حتی از وقت و انرژی خودم میگذرم .
۲. من قدرت نه گفتن ندارم ، به خصوص در تعارفات معمول اگر طرف مقابلم بگه بمیر به چشم زدنی باز از خودم میگذرم.
.
.
.
امروز خیلی به خودم ظلم کردم که فکر میکنم نیاز دارم دست روی سر خودم بکشم و من و دلداری بدم .
باید از خودم عذرخواهی کنم که امروز چقدر لهش کردم .
خلاصه ، یکم دلسرد ، یکم خسته ، با کمی سردرد و غیره منتظر اسنپ هستم .
___________