در انـــــــــــــــزوای خــــــــــــودم با خــــــــــودم عالـــــــــمی دارم...
انگار دارم از غم تغذیه میشم ...
مثلا لذت میبرم یه متن غمگین بخونم و تو خودم فرو برم ....
امروز رو هوا بودم و نبودم ... حسی که خیلی کم تجربه کردم..
یه خلسه ی لعنتی واری منو فرو برده بود تو مه ... کارهام و انجام میدادم اما به خودم میومدم میدیدم دارم رانندگی میکنم ، راه میرم ، تو تاکسی هستم ، یکی باهام حرف میزنه ، یکی دعوام میکنه .....
از ساعت ۵ بیدار هستم ، نتونستم بخوابم و جهنمی گذشت بر من.
امروز درس خوندم ، فکر کردم ، کار کردم ، عصبانی شدم ، حسرت خوردم ، از خدا کمک خواستم . زیاد با خودم حرف زدم که تلاش کنم برای تغییر خودم و شرایطم.
.
.
.
.
دروغم و ادامه دادم ، درس برای کنکور و شروع کردم ، ۱۲ کیلو وزن اضافه کردم ، بدهی هام و دارم جمع و جور میکنم ، برای زمستون و بهار برنامه میریزم که خوب باشه ...
.
.
.
از خدا پنهون نیست. بد به هم ریخته هستم .
باید درست بشه تا خوب بشم .
بند شدم بهش.
روزهای سیاهی رو دارم میگذرونم..
امروز دکتر میگفت چی خوشحالت میکنه ؟
من سکوت میکردم.
اون میپرسید چیکار میکنی ؟
میگفتم زندگی میکنم اما زنده نیستم واقعا...
.
.
.
ای کاش این گره و بتونم باز کنم .
_______
هیچوقت تنهایی کافه نمیرم ، امروز اما جبر یا هرچی خودم خودم و دعوت کردم به ناهار .... و به خاطر عجله اب که داشتم دهنم سوخت و هیچی نفهمیدم...

نمیدونم کجا هستم ...
امشب وسط جنگ و جدالی نرم بهم گفتند هیچی نشدی .. شوکه نشدم.
قبول کردم ، خودم هم اعتراف کردم که بله من یک هیچ هستم .
من با این همه برتری که داشتم الان در نقطه ی هیچ قرار گرفتم و ظاهرا ، باطنا ، علنا هیچ هستم .
دلم نمیخواد با هیچکدوم از کسانی که میشناسم حرف بزنم .
دلم نمیخواد جویای احوال کسی بشم .
دلم نمیخواد خودم و برای کسی توضبح بدم .
دلم نمیخواد بخوابم ،دلم نمیخواد در این سکون و رکود قرار بگیرم .
ای کاش روز بود و میرفتم پیاده روی و بدون وقفه با تمام سنگینی که دارم راه میرفتم .
من حتی خسته نیستم ، هیچ حسی ندارم .
کلافه هم نیستم ، میترسم بریده باشم و خودم نفهمم .
_______
این روزها من خلاصه مبشم در صدا ... هرچیزی وه نارضایتی من و داشته باشه یا ختم به صدای بلند و داد و فریادم میشه یا بنابر جبر زیرلب ناسزاهایی زمزمه میکنم و در عجبم که من مبادی آداب برای این بی احترامی های در سکوت خرده نمیگیرم ..
نمیدونم باید چه کاری انجام بدم ..
شببه بچه ی سرکش خودم و نگاه میکنم و مثل والدینی که کم آورده خطاهارو نادیده میگیرم که سر فرصت آگاهانه رسیدگی کنم ..
__________
افزایش وزنی که روزی برام آرزو بود این روزها داره تبدیل میشه به پرخوری عصبی انگار .... غیرطبیعی دارم تغذیه میکنم و وزنی که اضافه کردم باعث شده تمام لباس هام اندازم نشن و حتی لباس های پاییزی که تو آف خریده بودم با مارک روشون بهم دهن کجی میکنن..
انگار با خودم لج کردم و بدون توجه به افزایش وزن غیرطبیعی دلم میخواد چاق بشم برسم به ۱۰۰ کیلو....
________
چهارشنبه وقت دکتر دارم ، نمیدونم ازم بپرسه حالت چطوره چی بگم..
برای اون روز فقط برنامه ریزی کردم که دمپایی روفرشی ، شال ، لباس راحتی بخرم .. بقیش که ختم به دکتر و دارو میشه رو انگار میخوام فی البداهه عمل کنم.
_____
الان که دارم دقت میکنم خشم سرکوب شده غالب احساساتم هست.
نگرانی ، کلافگی ، ترس ، استرس ، حسادت ..... امان از احساسات تاریکی که اینروزها من و فرا گرفتند...
این تیتر انقدر جذاب هست که بشینم ساعت ها نوشته های مربوط بهش و مطالعه کنم و تو ذهنم زیر و روش کنم که ببینم من درددل میکنم یا تهوع روانی اتفاق میوفته ..
.
.
درسته کاری که من انجام میدم درددل نیست ، حتی تهوع هم نیست .. یک مدل قی کردن های لحظه ای هست که از بخت زیبای من در زمان نامناسب و در کنار اشخاص نامناسب تر اتفاق میوفته ..
مثلا تاریکی های ذهنم و در آنِ لحظه بالا میارم و شخص مقابلم میمونه که چطور این یاکوت سفید سیاه شد ..تناقضات ذهنش و درگیر میکنه..
بعد هم به جای خودداری جهت تکرار نصدن این اتفاق من دور میشم ، از همه جا دور میشم که منجر به خودسانسوری و غیره ها میشود..
این روزها بیشتر در جنگ و جدل با تپش قلبی هستم که ناموزون با مغزم پیشروی میکنه . مغز خسته و قلبی پرتپش که جنگ بین هوشیار ک ناهوشیاری هست . متاسفانه هم تپش قلبم پیروز این جنگ ناعادلانه هست.
نمیدونم مصرف قرص های زیاد سبب این تپش قلب هست یا استرس دوست داشتنی من ؟!
________
این روزها به سختی مقاومت میکنم خرید نکنم .
به خصوص خریدهای آنلاین کاملا روی کیف پول و دار و ندار من تاثیر منفی گذاشتند 🙄
________________
این روزها غرق بین تناقضات خودم و محیط اطرافم هستم .
محیط اطراف مثل گردابه ای میخواد من و به درون اتفاقاتی بکشه که جسما و روحا نه حاضر هستم نه دلم میخواد اما برخورد با چنین اتفاقات و پیش گرفتن رفتار درست هم سخت هست .
_____
جمعه ی سختی بود .
هنوز هم نمیگذره .
خدایا🥹
پاشدم برای خانواده غذا درست کردم الان که به آخرش رسیدم یخچال و با. کردم دیدم یه ظرف غذا از دیشب دست نخورده مونده ..
بعد که از کنار میز رد شدم دیدم یه ظرف غذا هم اضافه از ناهار گذاشتن کنار ..
الان هم قیمه داریم ، هم هویج پلو ، هم ماکارونی 😐😐😐
و من نخوابیدم ، دندون درد ، کارهای شخصیم و انجام ندادم و تقریبا له هستم 🤧🤧🤧
