در انـــــــــــــــزوای خــــــــــــودم با خــــــــــودم عالـــــــــمی دارم...
دارم جبری و زندگی میکنم که ذره ذره توش پوست میندازم ....
ذره ذره خودم و از دست میدم و حسرت بار نگاه میکنم .
ذره ذره خودم و دفن میکنم و دلسرد میشم .
ذره ذره خودم و گم میکنم و رد میشم .
________
بین این روزمرگی ها یاد حرف های خلیل میوفتم که برام نوشته بود یه راه فرار همیشه داشته باش که بتونی شارژ بشی برگردی .
تمام راه هام و گم کردم . تمام اون مکان های امنی که برای سختی ها داشتم دیگه به کارم نمیان . حجم این سختی ها زیاده که کارساز نیستند.
_____
به وقت ۲.۲۸ نیمه شب با خودکارها ، سیستمی که بازه ، merve özbey که تو گوشم میخونه و بوی عطری که استفاده کردم و چایی که داغیش و میفهمم قراره تا پس فردا بیدار بمونم .
.
.
بین روزمرگی های تاریک چند دقیقه حواس پرتی میتونه تو رو برگردونه به زندگی 🙂
____
۱.
همر صحبتی یک ساعته ی خوبی داشتم ، مفید نبود ولی خوب بود.
__________
۲.
از زندگی معمولی و عادی آدمیزاد دور شدم 🤔
شام و نبمه شب میخورم ، ناهار و به عصر منتقل کردم و صبحانه ای که نیمه جون ظهر ها برقرار هست 😶
____
۳.
این احوال استرس و اضطراب شدید و ترجیح میدم به احوالات بی خیالی و بی عاری 🫠
___
۴.
زندگی این روزها خلاصه میشه در گوشی ، سیستم ، کرنومتر ، خودکار ، تقویمی که جلومه ، چای ....
حتی پیاده روی هم نمیرم .
___________
۵.
روز ، ماه و سال میگذره ولی امان از چیزهایی که از تو کم میشه یا بهت اضافه میشه ..... خیلی چیزها رو دارم از دست میدم و خیلی چیزها داره در من نهادینه میشه ..
____
۶.
تماس و پیام های دلتنگی و بعد از دوماه دریافت میکنم ، لبخند میزنم و میگذرم . من دل و کندم انداختم زیر پا که وقتی کسی گفت تو خوابم دیدمت بگم تو من و دور کردی ....
_________
.
.
.
بعضی چیزها همون حس قدیمی و دارن ...
شبیه بوی خیا. تو کلاس مدرسه ، کارتون ویکی که بینیش و میخاروند و مشکلات و حل میکرد ، اخم کاکرو و ضربه های سوباسا ، بازی سگا....
.
.
دیدن قسمت اول سریال çukur ، خوندن ماهی زلال پرست که یاسین عاشقه ، گوش دادن اهنگ ستاره گروه سون ، دیدن هری پاتر ، خوندن مجله خانواده سبز ، مربعی کر دن ناخن هام ، خوردن ماست خیار تو گرما ، شنیدن صدای murat boz ، دیدن emir feriha من و عجیبا میبره به گذشته هایی که خوب بود همه چی ..
_____
یه جوری به آب و هوا عادت نکردم که روزی ۶ بار لباس گرم و سرد میپوشم .
یه جوری پشه نیشم میزنه که در تعجبم از سرعت عمل بالاشون ..
___________
یه دوست پرستاری دارم ، استایل کامل پسرونه داره . واقعا یه دختر با تیپ پسرونه هست و من حتی به خودم حق پرسیدن یک سوال و هم ندادم . مقنعه سرش میکنه میاد کارهاش و میکنه و موقع رفتن میبینه موهاش بلند شده میره آرایشگاه مردونه موهاش و کوتاه میکنه ، حالت میده و یه تیغم میندازن رو ابروش میاد برای ادامه ی زندگی ...
اسمش شهرزاد هست ..
____________
بالاخره رسیدم به خواب ..
امروز انقدر بد بود که حتی توصیف کردنی نیست .
خواب خیلی بدی دیدم .
______________
و نهایتا رسیدم به نیمه ی ۸۰ روز ، مونده ۴۳ روز که برم مرحله ی بعدی🤔
روزهای سخت شروع شد😶
امروز تصمیم گرفتم مقابله به مثل کردن و یاد بگیرم ،
مثلا کسی زنگ نزد تماس نگیرم .
مثلا کسی نخندید بهش لبخند نزنم .
مثلا کسی تلاش نکرد از جان مایه نذارم .
مثلا کسی جواب نداد به یاد نیارمش.
___________
من از خودم جاهایی زدم که اگر این فداکاری ها رو نمیکردم الان اینجا نبودم . جاهایی به دیگران میدان دادم که به خودشون اجازه ی پیشروی و قضاوت دادند . جاهایی به دیگران احترام گذاشتم که فکر کردند وظیفه ی من هست .
____
دم دستی بودن به این معنا نیست که همیشه هستیم ....
________
حرف هام و میخوام وصل کنم به اینکه وسط یه نیاز مهمی که دارم ، یه جایی که گیر کردم کسی بی رحمانه نه بگه در حالیکه من همون شانس و موقعیت و با دست های خودم دو ماه پیش تقدیم کردم ...
چی میگن؟ قدر نشناس ، نمک نشناس ، نانجیب ، چشم سفید ؟؟؟
همشون جمیعا ...
___
جز دور شدن ازش هیچ کاری از من بر نیومد .. عجالتا بلاکش کردم و دور شدم تا ببینم چه چیزی از دستم بر میاد ..
.
.
.
بین دوستی دختر ها یک چیز عجیبی وجود داره ..
هرچقدر صمیمی باشی ، هر چقدر قدمت دوستی بیشتر باشه چیزی از میزان حسادت کم نمیشه که چه بسا بیشتر هم بشه 🙂🙃
این میشه که دختر ها خبری از رابطه ی عاطفی نمیدن ، خبری از موفقیت ها نمیدن ، خبری از پیشرفت ها نمیدن .. چون از اون مار سمی حسادت به خوبی خبر دارن ...
و کار خوب خدا چیه؟؟
تو نهایت تلاشت و میکنی بهتر از دوستت باشی اما خدا جوری برای اون دوست بی خبر از همه جا میچینه که میبینی تو موندی و حوضت و دوستت و اوج گرفتن هاش ..
.
.
.
دوست عزیز من عاشق چیزهایی هست که برای من ذره اهمیتی نداره ، اما بدون تلاش اون ها داره وارد زندگی من میشه و من شدت و حدت دیوانگیش و حس میکنم ..
________
نهایتا جر و بحثی نبود اما این هفته ای که گذشت اینطور بود که یه جون از جون های من کم شد ..
و امروز دل من بسی سخت شکست ..
از این سوختم که من چطور بدون اهمیت و به آسونی موقعیتم و تقدیم دوستم کردم و اون اینکار و نکرد و دوستیمون اینهمه بی ارزش بوده براش ...
______________
اخلاق مزخرف داشتن یادگیری و تلاش نمیخواد ... کمی تند باشی ، تیز حرف بزنی ، زیرآب بقیه رو بزنی ، خائن باشی میتونی بهش برسی ..
_____
امروز از همه بدم میاد 🙂🙃
بعضی چیزها یادآور گذشته ای هستند که فکر نمیکردیم دوباره آرزوشون کنیم 🙂🙃 مثلا وسط تموم کارهایی که دارم نشستم گوش به دعای فرجی دادم که هرروز صبح سرصف پخش میکردند 🙃🙂
یاد تمون اون روزها افتادم و الان چقدر دورم از همه ی دوست های اون روزها 🙃🙂 از ۱۰ تا دوست نزدیک فقط دوتاشون برام موندن🧡
___________________
دیروز دوتا اتفاق خیلی خوب افتاد ، چیزهایی که واقعا میخواستم .
حالا نوبت من هست که از جان مایه بذارم تا دغدغه ی تمام این روزهام و به بهترین شکل تموم کنم که فکر هیچکس هم نباشم .
_________
بعد از ۱۲ روز بالاخره با پدر آشتی کردم 🙃
اون تماس نگرفت ، بازم مثل همیشه برای اکثر رابطه های لبه تیغ از خود مایه میذارم این بار هم من پیش قدم شدم که مبادا دوستیم با پدر و از دست بدم .
___________________
۵ تا دونه بخیه ی دندون عقلم و نتونستم جسارت کنم بردارم ، البت بیشتر وقت نداشتم . امروز باید بهش رسیدگی کنم .
_______
تنها همدم واقعی این روزهای من کیسه آب گرمه😅😅
یه جوری به خاطر سرما همه جا دستمه که میتونم بگم پشتم به این کمپرس گرمه 🥲🥲
یاد اون ویدیو سم افتادم که شما پشتت به بابات گرمه من به کوله پشتیم 😐😐 صدای تلفظ ش 😮💨😮💨
_______________
امروز شبیه اون جمعه ای هست که باید همه چیز و جمع و جور کنم که روزهای آینده جا نمونم از پیشروی کارها ..
______
شبیه این طرد شده ها میرم از دور نگاه میکنم و برمیگردم .
میخوام برم پیداش کنم بگم احمق بودی من و دور انداختی و اجازه ندادی تو جمعتون باشم . از طرفی انقدر غرورم تو این مسئله مهم هست که بمیرم هم دیگه برنمیگردم .
_______________
امرور برای بلاگفا وقت میذارم .
دارم خودبخود و بدون برنامه برمیگردم به اون روزهایی که اینجا برام مهم بود و اصل و اساس هام و اینجا تایپ میکردم .
هر موقع از چیزی میترسم سعی میکنم تصویرسازیش بکنم .
تو خیال و ذهنیاتم خودم و تو اون شرایط و موقعیت قرار بدم تا ببینم چه اتفاقی ممکنه رخ بده ..
___
امروز به این فکر میکردم نه تنها محتاط عمل میکنم بلکه من یک عدد ترسو هم هستم . مثلا الان که یک مشکلی پیش اومده ترسو هستم و خودم و کشیدم کنار تا هر چه پیش آید خوش آید عمل کنم ....
_____
دوست دارم بیدار بشم ببینم همه چیز خواب بوده و من هنوز مشتاق یک چیزهایی هستم ..
__
امروز و فقط راه رفتم ، پله بالا پایین کردم ، گرمای هوا تحمل کردم ، نگاه کردم نگاه کردم نگاه کردم ، گوش ندادم ، درد کشیدم ..
فردا باید یک سری چیزها رو اساسی حل کنم .
اولویتم فهمیدن درد این جیغ و فغان معدم هست که ببینم چرا بازی درمیاره ..رفلاکسه ، زخمه یا واقعا یه مرض جدی هست ؟ تنها امیدم اینه که موقع خواب درد میکشم که نشونه ی رفلاکسه..
انقدر پیچیدم لای غم و غصه های خودم که دلم نمیخواد با کسی حرف بزنم.
________
۱.
امروز خیلی تنها بودم.
__
۲.
به تنهایی رفتم دکتر اما دردم خوب نشد .
________
۳.
قطعا اون پولی که اومده بود به حسابم با نارصایتی بوده که همش خرج دکتر و دردهام شد.
___
۴.
دلم خیال خوش میخواد .
دل خوش میخواد.
خیال راحت میخواد.
بیخیالی میخواد.
بی فکری میخواد.
رها شدن میخواد.
___________
۵.
من دادم نهایت تلاشم و میکنم .
__
.
.
.
.
۱.
۴ ساعت اسکرین تایمم کم بود ، چرا ؟
دیشب زود خوابیدم.
______
۲.
امروز شانس آوردم ، چرا ؟
خدا واقعا حواسش بهم بود.
____________
۳.
پیش هیچکس نمیشه بدون سانسور رفتار کرد ، چرا ؟
بالاخره یه جایی تو دلت و خالی میکنه و تو رو میشکنه.
_____
۴.
میشه خسته شد و به کار ها رسیدگی کرد ، چرا ؟
ترس محرک هست .
_____________
۵.
آدم ها یه جوری میرن که انگار از اول نبودند ، چرا ؟
رفتارهای نادرست میتونه اون ها رو فرسوده کنه .
_________________________________
_ جواب دو تا پیام مهم و ندادم .
_ جواب تماس یکی و ندادم.
_ از یک عزیزی تشکر نکردم.
_ به ناخن نرسیدم .
_ هیچی و جمع و جور نکردم.
_________________
* لبام از دو طرف پاره پوره شده ، خودم رسیدگی نمیکنم که وقتی یک بزرگواری و دیدم ثابت کنم که با سند و مدرک من درگیر دندانپزشکی بودم و عدم حضورم موجه بود.
* همش یاد دختر جوون میوفتم که موهاش و انگار خودش با قیچی چیده بود ، گل های قرمز روی کتش جلو چشمم هست و اینکه هر بار میگفت بهزیستی هستم من و فکری میکنه که یعنی چی؟🤔
* با وجود خستگی بسیار زیاد با لذت بسیار زیادی به حرف های عزیزی گوش دادم و همه ی خاطراتش و دوره کردیم . اما حقیقتا من تو اون یک ساعت تلف شدم.
* فروردین برای همه نمیگذره ، اما من واقعا هیچ نفهمیدم . خیلی زود گذشت ..
* باید تمرین کنم آروم باشم ، دیدن سه نفر خیلی برام سخته . باید تمرین کنم که سکوت کنم .
*دوست داشتم برای دلخوشی خودم یه چندتا کار انجام بدم اما نشد..
*پشت همه ی درهایی که باز میشه صرفا آرامش منتظر ما نیست.
___________
از عجیبی های خواستگاری اینکه کسی که من و ندیده و عاشق شده انگار 😕
این حرف به خودی خود باگ زیادی داره اما متوجه نمیشم کجای کار اشکال داره 🧐🧐
.
.
.
امروز بالاخره پس ا زهفته رفتم رو موود دی اکتیو و این بار واقعا خسته و خشمگین هستم که چرا نمیتونم به آرامش ذهنی برسم و نرسیده به اون ایده آل ذهنی مشکلات بیشتری پیش میاد که سبب میشه مشکلات قبلی حل نشده به فراموشی سپرده بشن و من برای باز کردن گره های جدید زندگی پیش قدم بشم 🥲🚶♀️
.
.
.
موردی که در موردش میخوام بنویسم مهندس هستند ، نمیدونم دقیق کارش چیه اما با مشاهدات میدانی به این نتیجه رسیدم که واقعا این هواپیماهای جنگی و تعمیر میکنه یا هرچی اما در کل هم پرواز میکنه هم رو زمینه کارش 🧐🧐 بهرحال نظامی هستند.
بسیار مهربان و خوش برخورد و غیره و فلان و بهمان ..
من هیچ حسی از پیام های ایشون دریافت نکردم فقط معذب شدم که جواب منفی دادم و رفت .
میدونی چیه؟ نه حس خوبی به خودم دارم ، نه زندگی ، نه روزمرگی ها و غیره ... این احوال خوب گذرا میان و میرن و این اذیت میکنه .
من یا خواستگاری ندارم یا انقدر عجیب غریب هستند که کرک و پر اطرافیان و خودم میریزه 🙄😕 از این نظامی پرنده بگیر تا مذهبی افراطی و شخص خارج از کشور که جالب انگیز بود .
در عجبم که چرا مثلا یه شخص عادی و معمولی که صبح ها بره سر کار و ظهر برگرده یه تیکه غذا بخوره و بخوابه و دلبسته ی خانه و خانواده باشه پیدا نمیشه ؟!🥸🥸
.
.
.
.
امروز هوا گرفته ، میخواد بارون بباره .. عجب از این جغرافیای خشک که امروز میخواد بارون به خودش ببینه 🤔
.
.
.
چند روزی بود قرص هام و نمیخوردم ، امروز باز شروع کردم . نمیدونم اصلا اثر میذاره یا نه اما به هرحال قطعا امیدوارم که بدون هیچ فکری باز رفتم سراغش تا با برنامه مصرف کنم . ناسلامتی اون همه هزینه کردم و وقت گذاشتم تا برم دکتر🚶♀️🤔
.
.
امروزم حس و حال برخاستن در من نیست اما به زور هم که شده باید بلند بشم و برنامه ی این هفته رو تکمیل کنم و به عبارتی غیرت بکنم برای زندگی کردن و ادامه دادن ✨️👌
امروز پدر تنها بود ، هر بار که زنگ میزد خبر گل زدن تیم محبوبم و بهم میداد دلم میخواست این ۱۰۰۰ کیلومتر و برم و بشینم کنارش باهم فوتبال ببینیم .
_________
کلاس عمومی مزخرفی داشتم ، رفتم آموزش پیگیر حذفش بشم .
اول رفتم پیش مدیر گروه ..
تا حالا حس کردی چقدر همه چیز چندشه ؟ صحبت با مدیر گروه لعنتیِ هیزِ هول همین حس و بهم میداد . مردک پیر هول و هیز بود و بیان این موضوع بین بچه ها بهم فهموند که فقط من از این رفتار زشت شاکی نیستم .
خلاصه که فردا باز باید برم آموزش و ۱۳ واحد میشه درس هام .
۴ روز وقت آزاد پیدا میکنم بشینم درس بخونم و برای جبرانِ این واحد ها باید ترم تابستانی هم ۹ واحد بردارم که عقب نیوفتم .
امیدوارم سال بعد اون چیزی که میخوام و به دست بیارم و درگیر این درس خوندن و کارهای متعدد نباشم.
______________
مادر با خواهرهاش رفته بود خرید ، فقط خودم میدونم که اگر خونه بودم امکان محض بود چنین اتفاقی رخ بده 😐😐 ارتباط سمی اون ها من و نصف جون مبکنه 😐😐 حرف های خاله زنک و دخالت های بیجا که چرا ال شد چرا بل شد 😐😐😐
توانایی هرگونه دخالت و حرفی و دارند 🙄
_____
اتفاق خوب امروز شاید قدم زدن تو فضای دانشگاه بود ، اینکه درخت هاش زیاده و آلاچیق ها همیشه پره حس خوبی داره . هوا هم خوب بود .
همین.
من کارهای زیادی رو با عذاب وجدان انجام دادم .
شب های امتحانی زیاده بوده که تا لحظه آخر استفاده کردم و فیلم دیدم و بعدش خودم و کشتم تا به امتحان هم برسم .
همیشه خدا و خرما رو باهم میخواستم . یاد نگرفتم که برای به دست آوردن چیزی باید چیزی هم از دست بدی و تاسف که هر باری که همه چیز و باهم خواستم بدجور تاوان دادم و زمین خوردم و خرد شدم 🙂
.
.
.
میخواستم بگم باید درس بخونم ، ۲ نفر منتظر من هستند و برای من وقت و انرژی میذارند که درس بخونم و منِ ظالم یه کتاب ۷۰۰۰ صفحه ای باز کردم بخونم . هر قدر میخونم تموم نمیشه و نمیتونم کنارش بذارم . حقیقتا قدرت ارادم قوی نیست .
و تاسف ..
امروز و میتونم خلاصه کنم در خواب 😴😴
ساعت ۶:۳۰ صبح بعد از یک شکست سنگین خوابیدم .
و روزی که من میخوابم غیرممکن ترین تماس ها رو دارم 😐😐
تماس از دست رفته ، پیام های نخونده ...
برف اومده ، ره ها بسته شده ، دوباره بلیط کنسل کردم .
امشب و دوست دارم مطالعه کنم .
کتاب بخونم .
دلم تو این روزهای تاریک معجزه میخواد ، ن از نوع خوب باشی موفق باشی .... همدردی و همراهی نور و میخوام .
دیشب بالاخره بعد از دو روز بیداری زیر نور لامپ و روشنایی اتاق ، بدون چشم بند به خواب رفتم .
خستگی جسمیم رفع شده ، اما خستگی روحیم و با لطافت کنار خودم حمل میکنم .
اتاقم و مرتب کردم ، جارو زدم ، پس فردا رفتنی پرده ها رو میکشم ، چراغ و خاموش میکنم ، اتاق سرد میشه و من در و میبندم و میرم .
دوشنبه که برسم باید تختم و مرتب کنم ، وسایل هام و جابجا کنم ، برم خرید کنم ، برنامه بنویسم و برای دوری حداکثری از بقیه برم سالن مطالعه و فقط درس بخونم .
راستش علاکه بر این سردرگمی خودم ، همه چیو گم کردم .
نمیدونم چیکار کنم .
کتاب های خودشناسی ، آهنگ های شاد ، فیلم و سریال های دوست داشتنی ... همه و همه عاری از لذت هستند .
شوک دوپامینی که این دو هفته به من وارد شده باعث این احساساتِ عاری از هیجان هست .
اینستاگرامم و دی اکتیو کردم ، تلگرامم و خلوت کردم ، از گفت و گوی نوشتاری دوری میکنم تا کمی با خودم خلوت کنم و شلوغی ذهنم آروم بشه .
دوست دارم برای مدتی مشغول خودم باشم .
این روزها سعی میکنم خودم و آروم کنم و قدم به قدم پیشرفت کنم ، مثلا با خودم تکرار میکنم که باید آروم و مرحله به مرحله کار ها رو انجام بدم و از اهمال کاری دور بشم .
این روزها شبیه بچه ای هستم که جز خودم کسی و ندارم و با خودم باید با صبر و حوصله مدارا کنم .
قبلا از دیدن سریال لذت میبردم ، کتاب خوندن من و تا مدت ها از دنیای اطرافم جدا میکرد ، پیاده روی کار مورد علاقم بود ...
الان واقعا هیچی من و راضی نمیکنه ..
صرفا دارم زندگی میکنم و روز ها سپری میشن ..
برای خودم نگرانم ..
امروز بعد از مدت ها اینستاگرامم و دی اکتیو کردم تا از اکن فضای سمی دور بشم .
تصمیم گرفتم دو قسمت از پادکست دکتر مکری و گوش بدم .
به پوستم رسیدگی کردم .
یک قسمت سریال دیدم ، گرچه بسیار طول کشید و خیلی جاها رو ۲xرد میکردم .
فردا باید برم پیاده روی و از راه رقتن به زور هم که شده لذت ببرم.
.
.
.
دکتر میپرسه چی میخوای و چی خوشحالت مبکنه ؟
گفتم بودن با دوستانم موقتا خوشحالم میکنه .
رانندگی کار مورد علاقمه .
اما موقت .
نمیدونم دلم چی میخواد .
خسته و تکیده ...
حتی امیدوار هم نیستم .
راستش از امیدواری،انگیزه ،شادی و غیره دل کندم و تقریبا برای همه چی به زور متوسل میشم . به زور میخوابم ، به زور بیدار میشم ، به زور آماده میشم ، به زور روزم و میگذرونم .
آگاهانه این روزها رو میگذرونم .
هیجانات منفیم زیاده .
هیجان مثبتی ندارم .
انگار تو نمیخوای اما هر چیزی به وقتش یا بی وقت وارد زندگیت میشه و تو رو از مسیر منحرف میکنه .. مثل عشقی که بی خبر میاد یا سفر و مهاجرتی که برنامه ریزی نشده ...
.
.
.
تو این هفته ۴ تا از دندونام و رفتم دندان پزشکی ، ۲ تا از دندون های عقل و به آسونی کشید و دوتاش که جراحی نیاز داره موند برای تابستون که برمیگردم .
رفتم دکتر و دارو هام و عوص کرد ، انقدر خوب بود که میخواستم ساعت ها باهاش حرف بزنم . اینبار فرصت نشد ماهی های آکواریوم و نگاه کنم ، فقط متوجه تغییر رنگ موهای دکتر شدم و زنجیر گردنش باز به چشمم خورد ، یادم نیست باز کفش گوهنوردی پاش بود یا نه اما صدای آرومش هنوز تو گوشمه که پرسید چی میخوای ؟ و البت بسیار شادمان و خوشحال گشتم از افزایش وزن ، فکر میکردم به حاطر امتحانات کاهش وزن دارم اما ۵ کیلو افزایس وزن داشتم . مهم نیست که دو ماه پیش کورتون مصرف کردم ، واقعا برام مهم نیست . مهم اینه که ۱۵ کیلو وزن اضافه کردم و حتی حاضرم به ۷۰ کیلو هم برسم .
_______
امروز ایرپادم رسید ، بعد از شکستن هندزفری هام این بار ایرپاد خریدم که بسی مطمئن نبودم اما الان نظرم نسبتا تغییر کرده .گرون در اومد اما بهش نیاز داشتم .
واقعا تحمل صدای اطرافم خیلی اذیت کننده و سنگین هست ، امروز صبح راننده تاکسی از بی ارزش شدن پول و گرونی حرف میزد و من میخواستم دیوانه بشم .
__________
متنفرم از دیدن ناچاری و بیچارگی بقیه .... این روزها شاهد این اوضاعو شرایط بقبه هستم . دیروز یه پیرزن اومده بود مرکز برای گرفتن دارو و بیمه ش اشکال داشت و باید دارو رو آزاد میگرفت ، دخترش ناتوان جسمی ذهنی بود و پیرزن عاجز از رفتن به بیمه ... مردس و دیدم که دارو پیدا نمیکرد و رنگ صورتش پریده بود ، امروز از کمیته امداد کمک هزینه جهیزیه برای دختر متولد ۸۷ ثبت میکردم ... چه بگویم ..
___
جمعه قراره برم و بسیار ناراحتم..
دکترم انگار میدونه ک چقدر مستاصل هستم فقط بهم اعتماد به نفس میده و من هرباری که میبینمش تا ساعت ها خوبم .
اما امان از منی ک هیچکدوم از سوال هارو سرراست جواب نمیدم .
_____
روز شلوغی داشتم ، فقط برسم خونه ناهار بخورم میخوابم .
باید برنامه بریزم و کم کم برم....
امروز گردن دردم به حدی بود که پس از یک پیاده روی اجباری طولانی ماشین و بی سر و صدا برداشتم و رفتم دکتر ، از دکتر اورتوپد وقت گرفتم برای هفته ی آینده ، رفتم از گردنم عکس گرفتند ، عکسم و به دکتر عمومی نشون دادم ، رفتم وقت ام ار آی گرفتم و بعد از کلی کار که برگشتم با وجود مخالفت های فراوان من و بردند بیرون و بعد از ظهرم صرف وقت گدرانی با خانواده شد که نتیجه ی آن سردردی بود که الان دارم 🙂🙃
.
.
.
دلم میخواد کمی با خودم خلوت کنم ، ذهنم آروم باشه و من به حجم کارهایی که دارم فکر نکنم ...اما انگار قرار نیست به این زودی چنین ارامشی نصیبم بشه .
.
.
امروز دنبال تشک صندلی و گردنی بودم ، داشتم از ترب خرید میکردم که یک عزیزی گفت از داروخانه بپرسم . رفتم داروخانه کناری اداره و فهمیدم که خرید از داروخانه به صرفه تر هست .
.
.
.
خوبه ...
..
.
.
زندگیم چنان قر و قاطی و بی ثبات هست که مثلا نمیتونم یک کلاس یا دوره ای ثبت نام کنم ، نمیتونم تصمیم طولانی مدت بگیرم . فقط میتونم اطرافم و خلوت کنم . مثلا تعداد رابطه ها رو کاهش بدم که وقت ازاد پیدا کنم ، اولویت بندی دقیق داشته باشم و تا فرصت پیدا میکنم بخوابم . حسودیم میشه به دوستانم که شاعل هستند و من هنوزم که هنوزه درس میخونم . خیلی حسودیم میشه . دلم میخواد از همه دور بشم و برم یه جای اروم ..
میخوام یه آهنگ بی کلام بذارم و اون کتاب چند هزار صفحه ای عمیق و بخونم ....بدون اینکه به دیروز و امروز و فردا فکر کنم ..
.
.
.
نمیتونم مثل قبل فیلمی نگاه کنم یا از خوندن کتابی لذت ببرم ، نمیتونم تو لحظه باشم که با تمرکز به کارهام برسم ..
.
.
فقط ده روز وقت دارم و حس بدی دارم .. ده روز بعد برمیگردم و فکرم مشغول اینه که گردنم درد میکنه ،یکشنبه وقت دندون دارم ، تاریخ های کلاس هام و باید یادداشت کنم ، خوابم میاد ، چک لیستم و ننوشتم ، دوشنبه باید برم دکتر و برای دو ماه آینده تحت نطر باشم و روزهای خیلی سخت دارن نزدیک میشن ...
.
.
.
.
دلم یه معجزه میخواد ..
.
.
.
فردا که شد در مورد این چند روز مینویسم ..
بعد از مدت ها مقاومت بالاخره دیروز رفتم دندانپزشک ، دندن عقلم و کشیدند و یکی از دندون هام پر شد و برای دیگری وقت دادند که مجدد برم مطب..
زن و شوهر جوان آشنا بودند و لاغیر.. نظری راجع بهشون ندارم جز اینکه خیلی زیاد حرف میزدند ..
_________
امروز که رفتم اداره پدر یه بسته ی پستی داد و گفت که برای من آوردند ، قبلا که در دوران طفولیت در باشگاه مشتریان شونیز ثبت نام کرده بودم برام یه باکس شکلات فرستاده بودند و خب قشنگ بود ، خوشحال شدم 😊
_______________
تمام مبلغ پولی که دوستانم به عنوان هدیه تولد داده بودند صرف دندانپزشکی شد .. از این بابت بله یه کم ناراحتم .
____
بعد از خرابی هندفری هاپ بالاخره یه ایرپاد خریدم ، هنوز به دستم نرسیده ولی امیدوارم خوب باشه ... تو روزهای تنهایی جز ایرپاد و ساعتم دوست دیگه ای ندارم .
___________
شنبه قرار هست یکی از دوستان و سورپرایز کنیم ، اینبار قراره بریم خونه ی اون عزیز و تولدش و جشن بگیریم . نظر خاصی ندارم ..
_________
خستم .
حس میکنم افسردگی بر من غلبه کرده ، یک در میان داروهام و میخورم . برای کارهای روزانم انرژی ندارم . مثلا به زور صورتم و میشورم و اتاقم و تمیز میکنم . طول میکشه و این بیستر عصبیم میکنه ... حتما این هفته باید برم دکتر .
___
دوست دارم ورزش کنم ، درس بخونم ، به خودم برسم ، از زندگی لذت ببرم . مشتاق خیلی چیزها هستم اما این صفر و صد بودن جان در من نمیذاره 😶
________
ازدواج متولد ۶۹ و با ۸۲ درک نمیکنم 🤔
____
امروز یه خانمی اومده بود میگفت شوهرم من و انداخته بیرون ..
ثبت نامی کمیته امداد بود ..
با مادرش زندگی میکرد ...
من نمیپرسیدم اما انگار اون هم صحبتی نداشت که تقریبا همه چیزش و بهم گفت ... شناسنامه رو که نگاه کردم دیدم سه تا بچه داره اما خبری ازشون نبود ...
___________
هوا خیلی سرده ، امروز کمی برف اومده ..
____
برگشتم برنامه مو مینویسم.
امروز تولدم هست ..
بگذشت و چه گویم که چه برمن گذشت ...
______
بانک هایی که حساب دارم تک به تک پیام فرستادند ، باید ازشون تشکر کنم 🙃🙂
____________
تولد زمانی ارزشمند هست که تو تجربیات مثبتی به دست بیاری ، از شکست ها درس بگیری و برای اینده برنامه ریزی داشته باشی ..
تبریک تولد زمانی ارزشمند هست که بدون اینکه تو بگی کسی یادش باشه ..
____________________
میرم بخوابم ، امروز و میخوام بخوابم .
اما شب باید چیتان پیتان کنم چون خانواده قطعا کیک میخرن و دورهم جمع میشن ..
______
.
.
.
نمیدونم چندمین روز و شبی هست که اینجا هستم ..
اما کم شدن وزنم ، تکیدگی و پژمردگی چهرم ،شکستن ناخن هام ، درد گردنی که تحمل میکنم ...همه و همه نشون میدن که ظرفیت جسم و روحم داره تکمیل میشه و برای اندک ریکاوری هم که شده باید زودا زود برگردم خونه که بتونم نفس بکشم .
____
دارم فکر میکنم اگر خونه میموندم چیکا میکردم؟
یحتمل هرروز صبح تا ظهر میرفتم سرکار ، درگیر مشکلات خونه بودم ، خسته از حرف و حدیث خانواده و فامیل سپری میکردم .
__________
آیا خونه موندن بهتر بود یا اومدن به اینجایی که ۱۰۰۰ کیلومتر دور از خونه هست؟
فی الواقع هنوز به نتیجه نرسیدم و دردم از همین هست ..
_____________
بعضی شوخی و حرف ها شاید در نگاه اول ساده به نظر بیان و تو هم با خنده دیگران و همراهی کنی که آره موضوع جالب و خنده دار بود اما از درون به هم میریزی و فقط خودت متوجه میشی که چه دردی و در خفا داری متحمل میشی..
دو هفته ای میشه که به خاطر فشار امتحانات دارو هام و قطع کردم و به طبع خوابم به هم ریخته .. کابوس میبینم ، زیاد میخوابم ..
امشب سر شوخی و خنده بهم گفتند یاکوت ۹۹ درصد مواقع یا خوابه یا میخوابه ، منم خندیدم اما فقط خودم عمق فاجعه رو درک کردم که جسم و روحم چقدر به فنا رفته که اینهمه از زندگی صرف خواب و خواب آلودگی میشه ..
______
تو هر چقدر هم مستقل ، آزاد ، تلاشگر و موفق بشی باز یه جایی از این زندگی دست اندازی به اسم خانواده قربانیت میکنه .
دوستم دفاع پایان نامه ش و تو یکی از دانشگاه های مطرح ارائه داد و نمره ی کاملی گرفت و هفته ی بعد با اون سطح از علم و فهم و سطح بالا برمیگرده که بیاد به شکل سنتی ازدواج کنه و خانه دار بشه . راضی هست ؟ نه ..
امروز که صحبت میکردیم هممون فهمیدیم که ما درس و نه برای پیشرفت که بلکه برای فرار از یک چیزهایی ادامه دادیم .
_____________
دلم میخواست الان اتاقم بودم و به تنهایی بعد از کمی فکر به خواب میرفتم ، اما نشستم تو آشپزخونه ی این قفس و زل زدم به ساعتی که نشون میده فردا داره میاد و صدای آب گرم کن با صدای موسیقی ای که در حال پخشه ترکیب نه چندان دلنشینی و نشونم میده ...
_____
خستم آقا جان ...
من میترسم بگم ، اما دارم کم میارم و میترسم بلند نشم دیگه ..
روزهای عجیبی رو میگذرونم .
وقتی حس میکنم قرار نیست از آخر و عاقبت خط زندگی ای که دنبال میکنم به نتیجه ی دلخواهی برسم خستگی بیشتر از همیشه تن و جونم و میبلعه .
___________
امتحان آناتومی و خراب کردم ، قرار شد یه پروژه ی پاور پوینتی جنین و درست کنم اما فی الواقع الان دارم به خودم بد و بیراه میگم که چرا جنین و انتخاب کردم ؟😐
____
امتحان اپید و شانس آوردم که تعطیل شد ، علی رغم اینکه قرار هست چند روز بیشتر تو این قفس بمونم اما وقت دارم بخونمش .
________
پریروز حس مبکردم حالم خوب نیست ، به تنهایی و بدون رو انداختن به کسی رفتم دکتر . یه کلینیک تازه تاسیس بدون داروخانه بود . با حس لرز و بی حالی نوبت گرفتم .
انتطار داشتم یه دکتر پیر معاینه م کنه و رد بشه ، اما دکتر جوان که تند تند حرف میزد تب و علائمی که داشتم و چک کرد و با گفتن دختر فشارت ۷ هست ختم بررسی هاش و اعلام کرد😐
وقتی هم فهمید تنها هستم به کارمند کلینیک سپرد تا دارو و سرم بگیره و بعد از اون همه چیز رو دور تند افتاد .
فقط خاطرم هست که موقعی که بهم سرم وصل بود دلم میخواست گریه کنم و ابن حس غریبی بیشتر از مریضی و غیره اذیتم میکرد. هیچکس نفهمید رفتم دکتر ، سرم زدم ، فشارم ۷ بود ، رفتم داروخانه ... وقتی ساعت ۸ شب رسیدم همه فکر میکردند رفتم خرید کنم 🙂🙃
____________
وقتی هم سوار اسنپ بودم راننده دنده عقب گرفت و کوبید به ماشین پشت سری 🥲 پراید راننده خودش داغون بود و با شکستن سپر داغون تر شد 🫣
_____
دیروز هم رفتم کافه ناردین . همون خانه گل که تبدیل شده به پاتوقِ اجباری ....
برگشتنی اما جالب بود ..
باز راننده اسنپ عجیب غریبی به تور ما خورد 🥲
راننده برای آخر شب قرار مشروب و کیف و نوش میذاشت و برای فرداش هم قرار بود بره دادگاه و دنبال شناسنامش میگشتن 😐 حس میکردم قراره دزدیده بشم😐
تقریبا از هر ده تا اسنپی که سوار میشم ۸ تاش باعث ایجاد رعب و ترس من میشن☹️
______________
امتحان امروز و وقتم نرسید بنویسم ، ده دقیقه دیر رسیده بودم و با اینکه بلد بودم اجازه ندادن کامل بنویسم .
______
یکی از بچه ها با دوست پسرش دعوا کرده .
موصوع دعوا بسیار جذابه .
اینکه پسره ریش هاش و زده باعث این بحث و دعوا شده 😐
دختر گفته نباید میزدی و زشت میشی 😶
خلاصه این دعوا بسیار زشت و زننده بود .
حاوی الفاظ زشت و فحش های زشت تر 🫥
جالب انگیز هست که دختر هر چی فحش میداد پسر سکوت کرده بود و آخر ماجرا هم پسر گفت حرف دهنت و نمیفهمی و کات کردند 🙄
نمیدونم یه ریش چرا باید این همه مهم باشه ...
____________
به خودم امید میدم که میگذره و قراره که بگذره .. اما اینکه بعضی چیزها باعث کم و زیاد شدن یک چیزهای دیگری در من میشه و انگار که گرد و غباری به دلم میشینه یا پوست میندازم غمگینم میکنه .
دلم میخواست الان خونمون باشم ، بیسواد باشم ، بخوابم ، تنها دغدغه م فردا باشه .
زندگی انقدر وسعت پیدا کرده که نمیدونم چه چیزی باید اولویت باسه ، به چه چیزی باید بها بدم و چه چیزهایی رو نادیده بگیرم 😕
.
.
.
.
شب های امتحان برای من ارمغانی جز گردن درد شدید ندارد!
.
.
چهار روز متوالی هست که سوزش استخوان گردنم و حس میکنم و درد شدیدی و تجربه میکنم اما به خاطر پشت سرهم بودن امتحاناتم نتونستم برم دکتر و حتی چسب مخصوص درد رو هم به اسنپیه گفتم بخره برام بیاره .
انگار که به یک نقطه از گردنم سوزن فرو میکنند .
همین درد هارو کم و بیش تو کمر و زانو هم دارم .
.
.
این روزها غذای فریز شده میخورم ، تنها زحمتم همون کته هست که هر روز یه بار میرم آشپزخونه ...
.
راستش انقدر سرگرم و سردرگم هستم که نمیدونم حالم باید چطور باشه و چیکار دارم میکنم و دلم چی میخواد ...
اما به وضوح میدونم از اینجا بدم میاد ، حتی الان هم متنفرم از اینکه نشستم پشت این میز و تو این فضا هستم ..
سیاست رفتاری به چی گفته میشه ؟
اینکه با پنبه سر ببری ؟ خواستن و اشتیاق و زیر نخواستن و پس زدن ها قایم کنی؟ نفرتت و به زور نگه داری و گوش تا گوش لبخند بزنی ؟
.
.
.
من ندارمش ...
از این بابت بسیار متاشف و ناراحتم اما ندارمش و ای کاش بتونم یاد بگیرمش . تلاش میکنم که سیاست کلامی و رفتاری و ذره ذره یاد بگیرم و کم کم آدم دو رویی بشم ...
این ارزش های من برای زندگی کردن نیست ، این ارزش ها داره من و از پا میندازه ..
برای سرپا موندن باید این همه اخلاق و رفتار ها رو یاد گرفت تا سرت و زیر آب نکنند .
چرا که زندگی نیازمند ارتباطات هست ، منفور بودن زمینه ی غرق شدن در باتلاق بدبختی هست ... صادق بودن راه کج شده .
اصلا چرا همه چیز برعکس شده ؟
.
.
.
.
امشب بد بود .
نباید هیجانزده عمل کرد ...
بار ها به خودم گوشزد کردم که مواقع حساسی که احساساتم به منطقم غلبه میکنه تصمیماتی نگیرم که اخرش پشیمون بشم اما خب یاکوت چه زمانی حرف گوش کن بوده که اینبار دومش باشه..
.
.
امشب سرماخوردگی یاکوت و از پا انداخته ، بعد از یک سال بالاخره در حساس ترین برهه ی امسال سرما خوردم . پس فردا قراره برم و واقعا نمیدونم باید چیکار کنم تا زودتر حالم خوب بشه و امتحاناتمم خوب بدم .
.
.
امشب خشمگین بودم البت غم و طلبکاری هم احساس میکردم .
پیش مادر قرص هام و خوردم و اون نگران تر از همیشه هست که من دارم چیکار میکنم ...
فی الواقع خسته هستم .
نمیدونم باید چیکار کنم ...
همش داد میزد که میخوام تنها باشم ..با حرص جیغ میکشید .
مجبور شدم وسط راه پیاده بشم . علی رغم سوز سردی که هوا داشت از تاکسی پیاده شدم تا دختر خانمی که ناراحت بود آرون باشه .
.
.
امروز به عنوان آخرین مسافر سوار تاکسی شدم که صدای یه پیرزنی به گوشم خورد که اگه ماشین جا داره منم بیام ، ماشین جا نداشت و من پیاده شدم تا اون خانم سوار بشه .
و تاکسی دومی هم که سوار شدم مسافرش یک دختر خانم سندرم داونی بود که از حضور دیگر مسافرها در ماشین ناراضی بود و در و قفل کرده بود و بعدش که سوار شدم این اذیت شدن و با داد و فریاد نشون داد و منم پیاده شدم دیگه : )
.
.
.
رانندگی مثل چیزی هست که فکرم و آزاد میکنه ، وقتی ماشین و رها میکنم تا با آخرین سرعت بره یا زمانیکه تو ترافیک ها با آروم ترین حالت ممکن جلو میرم حالم خوب میشه .
.
.
تو یه تناقضی گیر افتادم . انگار که متعلق به هیچ مکانی نیستم . حضور در خونه اذیتم میکنه ،موندن در خوابگاه هم به شکل دیگه ای ناراحتم میکنه . دلم میخواد بدون دلتنگی برم به یک جایی که کسی نباشه .
.
.
.
رندگیم از اون چارچوب مشخص خارج شده ، گم شدم.
این روزها همش به این موضوع فکر میکنم که به کی میتونم اعتماد کنم که بعدش پشیمون نشم؟
به چه کسی میتونم حرفام و بزنم که تهش نگم ای کاش نمیگفتم .
.
.
.
امروز به وقت ظهر با ذهنی خسته متوجه شدم دو نفر از دوستانم سرکارم گذاشتند ، دروغ گفتند ، گولم زدند.. معذرت خواهی کردند اما چطور با این حس بد مقابله کنم ؟
حس احمق هارو دارم ، انگار که یه ساده ی بی عقل هستم..
.
.
خسته شدم ، یکی گولم میزنه که انگار به ریشم میخنده . یکی متهمم میکنه به پاستوریزه بودن که انگار لجش میگیره . یکی مجبورم میکنه که انگار من اراده ای ندارم..
.
.
و من موندم که دیگران این سکوتم و چه چیزی برداشت کردد که به خودشون حق هر رفتاری و میدن ؟
اتفاقا میتونم بد باشم که فحش های زشتم بدم و پشت بندش لجبازی اساس رفتارم باشه .. اما بیشتر از اونکه درگیر دیگران و حاشیه باشم سکوت کردم چون درگیر خودم هستم .
درگیر ساختن و خوب کردن خودم .
.
.
.
امروز پی بردم علاوه بر جنگ درونی خودم باید به جنگ با افراد بیرونی هم رسیدگی کنم که دلسردی از بقیه من و نبلعه.
روز بدون ماجرایی داشتم .
از وقتی کار نمیکنم و زندگیم و محدود به روزمرگی های درسی کردم خیلی کمتر پیش میاد که روز به خصوصی داشته باشم . روزهای معمولی با چاشنی غم که کم و زیاد میشه .
.
.
امروز کلاسی نداشتم ، اما رفتم کارت ورود به جلسه گرفتم . موقع رد شدن از گیت بارانی بلندی تن زدم که حراست گیر نده و همزمان مشغول دلداری دارن به دوستی بودم که آزمون وکالت امروز و خراب کرده بود و من چقدر شکست و خوب و با جان دل درک میکنم که میتونستم پیش بینی کنم که چه فکری داره و حالش چطور هست ...
موقع برگشتم همون بارانی و انداختم رو دست و تمام محوطه رو پیاده برگشتم . همزمان مشغول چک کردن اخبار بودم .
برای یک شنبه هشدار داده که برف میاد و من از این نقطه که جز آلودگی چیزی نداره میخوام برم شهری که پیش بینی برف و بوران دادن . فی الواقع میترسم راه بسته بشه 😐
.
.
بیشتر وقتم و به درس سپری میکنم ، اوقات فراغت هم باز کتاب میخونم تا کمتر با کسی برخورد داشته باشم .
.
صبح بیدار شدن سخت هست ، دلم میخواد صبح زود که همه خواب هستند بیدار بشم و در سکوت مطلق به زندگی برسم اما متاسفانه از همون ۷ تا ۸ بیدار میشم .
.
.
امروز برای غذا کته و تن ماهی پختم . دو روز آینده رو هم غذا درست کنم دوشنبه میرسم خونه و از دشت آشپزی نامنظم و سرسری برای مدتی راحت میشم .
اما سوال اینه که من چه غذایی درست کنم؟🤔😐
.
.
.
خوندن اخبار مضطربم میکنه .
حس میکنم بعد از ماه ها تمرین برای دوری از اخبار و زندگی سالم برگشتم سرخونه ب اول و باز هم تمرکزم به هم ریخته .
.
از منِ دلسرد :
یکی از بدترین دوران زندگیم همین زندگی در شهر غریب ، فضای خوابگاه و دوری از زندگی قبلیم هست .
از منِ امیدوار :
روزی که از اینجا برم به مناسبت دووم آوردنم یک جشن تک نفره برای خودم میگیرم .
از منِ امروز :
برای شام نمیدونم چی درست کنم🫤
.
.
.
.
گفت: "زندگی کردن را یادم رفته" و من به این فکر کردم که چطور یک نفر ناگهان به خودش میآید و میبیند که دیگر بلد نیست چطور زندگی کند؟ یک انسان باید به کجای اندوه رسیده باشد و باید کدامین مرحله از مراحل فروپاشی را پشتسر گذاشتهباشد که یک روز صبح از خواب بلند شود و نداند چطور زندگی کند و با زمان و فرصتی که به او داده شده دقیقا چهکار کند!
#نرگس_صرافیان_طوفان