در انـــــــــــــــزوای خــــــــــــودم با خــــــــــودم عالـــــــــمی دارم...
بعد از دو ماهی سیستم خودم و روشن کردم ، هندزفری قدیمیم و وصل کردم و یه سریال خوب و شروع کردم ...
فارغ از سریالی که دلم میخواد در موردش با کسی حرف بزنم و مثل بیشتر مواقع این اتفاق نخواهد افتاد حواسم رفت پی یه دیالوگ از سریال که مرد میگه : سرد ترین فصل زندگیم بود.
.
.
اینکه فصل های زندگی ما سردی و گرمی داشته باشند و به عبارتی احساساتی این چنینی به زمان نسبت بدیم تعبیر قشنگی هست .
دارم به سردی فصل های زندگیم فکر میکنم .
.
.
.
امروز که کلا تنها تو خونه بودم نصفش به خواب و بقیش به غذا و کار و غیره سرگرم بودم ، به این تنهایی محض نیاز داشتم .
.
.
.
اولین کارِ امروزم این بود که ناخن هام و از ته کوتاه کردم ، کاشت و لاک هایی که چند صدهزار تومن پول داده بودم به باد رفتند : )
.
.
.
برای خانواده ماکارونی درست کردم ، برای خودم سیب زمینی تنوری .. دستم سوخت .
.
.
همسایه کناری انگار پرنده آورده ، یه صدای قشنگی میاد .
شبیه قناری یا مرغ عشق مثلا .. دوست دارم .
.
.
امروز به این فکر میکردم که من در روز خیلی کار میکنم اما هیچ کاری هم نمیکنم .
امروز به یقین رسیدم که چقدر اولویتم فرق داره و محکم رو این هستم که من الان یک چیز متفاوت از بقیه ی اطرافیانم میخوام.
.
.
.
بعضی وقت ها منتظر میمونی یکی بیاد کمکت کنه .
مثلا خدا ، کائنات ، اطرافیانت ، غریبه .. حتی هوا اما هیچکس نمیاد.
فقط بیهوده انتظار میکشی .
.
.
.
دلم میخواد دو جفت کفش سیاه و سفید پاشنه ده سانتی بخرم ، یه کفش ۴ سانتی کرم رنگ دیدم ، یه دفتر رنگ آمیزی ، یه کتاب از اورهان پاموک به زبان اصلی ، چند دست لباس ، چندتا شال و کیف... نمیدونم .
شایدم هیچی نخریدم .
این روزها عجیب صفر و یک شدم .
.
.
.
نمیدونم الان در چه احوالی هستم که این همه بی قراری هست و فکرم میره و میاد .
دندون درد ۵ روزه ای دارم که فردا بالاخره میتونم برم دکتر .
فردا کلی کار دارم .