در انـــــــــــــــزوای خــــــــــــودم با خــــــــــودم عالـــــــــمی دارم...
باید برم یه جایی داد بزنم که من دارم میجنگم پس کمتر اذیتم کنید .
دارم درس میخونم.
دارم از خودم مواظبت میکنم هرروز ۷ تا قرص میخورم.
دارم به جسمم میرسم که آینه بهم دهن کجی نکنه .
دارم کار میکنم که مشکل مالی و بحران گریبانگیرم نشه .
دارم خرده فرمایشات و دهن کجی بقیه رو تحمل میکنم .
دارم حرف و گفت و شنود اطراف و به قدر کافی میشنوم .
و تا چند روز آینده باید نقل مکاک کنم به اون سر دنیای لعنتی ....
.
.
.
حقارت چیه؟
اوقات تلخ چطور میتونه باشه ؟
سرافکندگی چطور هست ؟
.
.
.
غیر از اینه که پدر برگرده بگه تو من و در پایین ترین سطح قرار دادی؟
غیر از اینه که روزهای سیاه از پس هم بیان و تو حتی روزنه ای از نور نبینی؟
غیر از اینه که فرار به دورترین نقطه رو راه چاره ی زندگی بی چاره ببینی؟
چه کنم ؟
این روزها درگیرِ افکار هستم ..
.
.
.
من چطور ار این سر دنیا پاشم برم اصفهان؟!
مات و مبهوت هستم که چه کردم و چه شده ....
حالا رفتم چطور بمونم ؟ تک و تنها !!!!
😐
امروز رو هوا بودم و نبودم ... حسی که خیلی کم تجربه کردم..
یه خلسه ی لعنتی واری منو فرو برده بود تو مه ... کارهام و انجام میدادم اما به خودم میومدم میدیدم دارم رانندگی میکنم ، راه میرم ، تو تاکسی هستم ، یکی باهام حرف میزنه ، یکی دعوام میکنه .....
از ساعت ۵ بیدار هستم ، نتونستم بخوابم و جهنمی گذشت بر من.
امروز درس خوندم ، فکر کردم ، کار کردم ، عصبانی شدم ، حسرت خوردم ، از خدا کمک خواستم . زیاد با خودم حرف زدم که تلاش کنم برای تغییر خودم و شرایطم.
.
.
.
.
دروغم و ادامه دادم ، درس برای کنکور و شروع کردم ، ۱۲ کیلو وزن اضافه کردم ، بدهی هام و دارم جمع و جور میکنم ، برای زمستون و بهار برنامه میریزم که خوب باشه ...
.
.
.
از خدا پنهون نیست. بد به هم ریخته هستم .
باید درست بشه تا خوب بشم .
بند شدم بهش.
انگار باز افتادم داخل یه قوطی کبریت کوچیک و دارم نفس کم میارم...
خستم...
روزهای سیاهی رو دارم میگذرونم..
امروز دکتر میگفت چی خوشحالت میکنه ؟
من سکوت میکردم.
اون میپرسید چیکار میکنی ؟
میگفتم زندگی میکنم اما زنده نیستم واقعا...
.
.
.
ای کاش این گره و بتونم باز کنم .
_______
هیچوقت تنهایی کافه نمیرم ، امروز اما جبر یا هرچی خودم خودم و دعوت کردم به ناهار .... و به خاطر عجله اب که داشتم دهنم سوخت و هیچی نفهمیدم...

مرهم بودن چقدر زیباست .
........
و امروز یکی از بدترین روزهای زندگی یاقوت هست .
و این پاییز کی میگذره؟
کی تموم میشه؟
.
.
.
تو بگو برگ های زرد ، خش خش برگ ها ، هوای بارونی ، عاشقانه های دو نفری ..... من میگم هوای گرفته ، فصل خفگی ، روزهای تنهای ، جنگ و جدال های نفس گیر .....
__________
تصمیم گرفتم فردا نرم دکتر ..
برم چی بگم ؟
وقتی دردی درمان نداره کجا برم؟
____
تا کی باید بسوزم و نتونم بسازم؟؟؟
________
دو روز گذشته بیشتر از هرزمانی حرف زدم .. باید ساکت باشم و برم گوشه کناری ......
__
نمیدونم کجا هستم ...
امشب وسط جنگ و جدالی نرم بهم گفتند هیچی نشدی .. شوکه نشدم.
قبول کردم ، خودم هم اعتراف کردم که بله من یک هیچ هستم .
من با این همه برتری که داشتم الان در نقطه ی هیچ قرار گرفتم و ظاهرا ، باطنا ، علنا هیچ هستم .
دلم نمیخواد با هیچکدوم از کسانی که میشناسم حرف بزنم .
دلم نمیخواد جویای احوال کسی بشم .
دلم نمیخواد خودم و برای کسی توضبح بدم .
دلم نمیخواد بخوابم ،دلم نمیخواد در این سکون و رکود قرار بگیرم .
ای کاش روز بود و میرفتم پیاده روی و بدون وقفه با تمام سنگینی که دارم راه میرفتم .
من حتی خسته نیستم ، هیچ حسی ندارم .
کلافه هم نیستم ، میترسم بریده باشم و خودم نفهمم .
_______
این روزها من خلاصه مبشم در صدا ... هرچیزی وه نارضایتی من و داشته باشه یا ختم به صدای بلند و داد و فریادم میشه یا بنابر جبر زیرلب ناسزاهایی زمزمه میکنم و در عجبم که من مبادی آداب برای این بی احترامی های در سکوت خرده نمیگیرم ..
نمیدونم باید چه کاری انجام بدم ..
شببه بچه ی سرکش خودم و نگاه میکنم و مثل والدینی که کم آورده خطاهارو نادیده میگیرم که سر فرصت آگاهانه رسیدگی کنم ..
__________
افزایش وزنی که روزی برام آرزو بود این روزها داره تبدیل میشه به پرخوری عصبی انگار .... غیرطبیعی دارم تغذیه میکنم و وزنی که اضافه کردم باعث شده تمام لباس هام اندازم نشن و حتی لباس های پاییزی که تو آف خریده بودم با مارک روشون بهم دهن کجی میکنن..
انگار با خودم لج کردم و بدون توجه به افزایش وزن غیرطبیعی دلم میخواد چاق بشم برسم به ۱۰۰ کیلو....
________
چهارشنبه وقت دکتر دارم ، نمیدونم ازم بپرسه حالت چطوره چی بگم..
برای اون روز فقط برنامه ریزی کردم که دمپایی روفرشی ، شال ، لباس راحتی بخرم .. بقیش که ختم به دکتر و دارو میشه رو انگار میخوام فی البداهه عمل کنم.
_____
الان که دارم دقت میکنم خشم سرکوب شده غالب احساساتم هست.
نگرانی ، کلافگی ، ترس ، استرس ، حسادت ..... امان از احساسات تاریکی که اینروزها من و فرا گرفتند...
امروز صبح شاهد یک تصادف بودم ، پیرمردی که رو به شکم روزمین افتاده بود .. وسایلی که یه گوشه رها شده بود ، خونی که جاری بود .. مغزی که روی زمین پاشیده بود و همه ی آدم ها فقط نگاه میکردند .
اون پیرمرد به تنهایی و غریبانه اونجا مرد . همینقدر ساده؟!
نمیدونم..
___________
این تیتر انقدر جذاب هست که بشینم ساعت ها نوشته های مربوط بهش و مطالعه کنم و تو ذهنم زیر و روش کنم که ببینم من درددل میکنم یا تهوع روانی اتفاق میوفته ..
.
.
درسته کاری که من انجام میدم درددل نیست ، حتی تهوع هم نیست .. یک مدل قی کردن های لحظه ای هست که از بخت زیبای من در زمان نامناسب و در کنار اشخاص نامناسب تر اتفاق میوفته ..
مثلا تاریکی های ذهنم و در آنِ لحظه بالا میارم و شخص مقابلم میمونه که چطور این یاکوت سفید سیاه شد ..تناقضات ذهنش و درگیر میکنه..
بعد هم به جای خودداری جهت تکرار نصدن این اتفاق من دور میشم ، از همه جا دور میشم که منجر به خودسانسوری و غیره ها میشود..
یه جوری از دنیا میری که حتی صدات هم فراموش میشه ...
حالا هی بشین بشمر فلان تومن چی شد بهمان تومن از کجا بیارم..
کی چی گفتی کی چی شنید ....
.
.
.
امشب خسته هستم .
خسته از بزرگ شدن .. دوست داشتم منم فردا مدرسه داشتم و تنها دغدغه ی ذهنم درس و زنگ های مدرسه بود .
________
امروز میتونست بهتر باشه اما متاسفانه اهمال کاری بنده باعث شد شرمنده بشم در مقابل خودم و دیگران .
امان از منِ اهمال کار...