در انـــــــــــــــزوای خــــــــــــودم با خــــــــــودم عالـــــــــمی دارم...
نمیدونم کجا هستم ...
امشب وسط جنگ و جدالی نرم بهم گفتند هیچی نشدی .. شوکه نشدم.
قبول کردم ، خودم هم اعتراف کردم که بله من یک هیچ هستم .
من با این همه برتری که داشتم الان در نقطه ی هیچ قرار گرفتم و ظاهرا ، باطنا ، علنا هیچ هستم .
دلم نمیخواد با هیچکدوم از کسانی که میشناسم حرف بزنم .
دلم نمیخواد جویای احوال کسی بشم .
دلم نمیخواد خودم و برای کسی توضبح بدم .
دلم نمیخواد بخوابم ،دلم نمیخواد در این سکون و رکود قرار بگیرم .
ای کاش روز بود و میرفتم پیاده روی و بدون وقفه با تمام سنگینی که دارم راه میرفتم .
من حتی خسته نیستم ، هیچ حسی ندارم .
کلافه هم نیستم ، میترسم بریده باشم و خودم نفهمم .
_______
این روزها من خلاصه مبشم در صدا ... هرچیزی وه نارضایتی من و داشته باشه یا ختم به صدای بلند و داد و فریادم میشه یا بنابر جبر زیرلب ناسزاهایی زمزمه میکنم و در عجبم که من مبادی آداب برای این بی احترامی های در سکوت خرده نمیگیرم ..
نمیدونم باید چه کاری انجام بدم ..
شببه بچه ی سرکش خودم و نگاه میکنم و مثل والدینی که کم آورده خطاهارو نادیده میگیرم که سر فرصت آگاهانه رسیدگی کنم ..
__________
افزایش وزنی که روزی برام آرزو بود این روزها داره تبدیل میشه به پرخوری عصبی انگار .... غیرطبیعی دارم تغذیه میکنم و وزنی که اضافه کردم باعث شده تمام لباس هام اندازم نشن و حتی لباس های پاییزی که تو آف خریده بودم با مارک روشون بهم دهن کجی میکنن..
انگار با خودم لج کردم و بدون توجه به افزایش وزن غیرطبیعی دلم میخواد چاق بشم برسم به ۱۰۰ کیلو....
________
چهارشنبه وقت دکتر دارم ، نمیدونم ازم بپرسه حالت چطوره چی بگم..
برای اون روز فقط برنامه ریزی کردم که دمپایی روفرشی ، شال ، لباس راحتی بخرم .. بقیش که ختم به دکتر و دارو میشه رو انگار میخوام فی البداهه عمل کنم.
_____
الان که دارم دقت میکنم خشم سرکوب شده غالب احساساتم هست.
نگرانی ، کلافگی ، ترس ، استرس ، حسادت ..... امان از احساسات تاریکی که اینروزها من و فرا گرفتند...