در انـــــــــــــــزوای خــــــــــــودم با خــــــــــودم عالـــــــــمی دارم...
استرس کلاس امروز باعث شد اولویتم و بر اساس کلاس ، امتحان 1 ، امتحان 2 بچینم : )
البت رسیدگی به کلاس هم اینطور شد که چون مجازی بود صفحات و شماره بندی کردم و علامت گذاشتم که فقط با سرتیتر ها رجوع کنم به جزوه :)
دقیقا از 25 اردیبهشت شروع شده و حقیقتا دارم میپوکم : ) و خبر بد این که تا 10 تیر این ترافیک ادامه داره .

بین روزمرگی های تاریک چند دقیقه حواس پرتی میتونه تو رو برگردونه به زندگی 🙂
____
۱.
همر صحبتی یک ساعته ی خوبی داشتم ، مفید نبود ولی خوب بود.
__________
۲.
از زندگی معمولی و عادی آدمیزاد دور شدم 🤔
شام و نبمه شب میخورم ، ناهار و به عصر منتقل کردم و صبحانه ای که نیمه جون ظهر ها برقرار هست 😶
____
۳.
این احوال استرس و اضطراب شدید و ترجیح میدم به احوالات بی خیالی و بی عاری 🫠
___
۴.
زندگی این روزها خلاصه میشه در گوشی ، سیستم ، کرنومتر ، خودکار ، تقویمی که جلومه ، چای ....
حتی پیاده روی هم نمیرم .
___________
۵.
روز ، ماه و سال میگذره ولی امان از چیزهایی که از تو کم میشه یا بهت اضافه میشه ..... خیلی چیزها رو دارم از دست میدم و خیلی چیزها داره در من نهادینه میشه ..
____
۶.
تماس و پیام های دلتنگی و بعد از دوماه دریافت میکنم ، لبخند میزنم و میگذرم . من دل و کندم انداختم زیر پا که وقتی کسی گفت تو خوابم دیدمت بگم تو من و دور کردی ....
_________
.
.
.
اسم خاله جان بعد از یک سال و نیم رو گوشیم بالا اومده ، ظاهرا قصد احوال پرسی داره اما من دقیقا میدونم که بعد از سلام ،احوال پرسی میکنه بعد میره سراغ آب و هوا و میانه ی صحبت ها از گریزی به اخبار زندگی من میزنه که به گوشم میرسه و درش دخالتی ندارم و نهایتا صحبت هایی رو مطرح میکنه که ذاتا و اساسا باب میل من نیست 🙃🫢
و دقیقا میدونم که اگر این تماس و برقرار کنم تمام اون دقایق یاد مشاجره های لفظی سال های گذشته میوفتم که الان میفهمم بیهوده بوده و من این وسط تباه شدم 😐😐
خلاصه که همون تماس بی پاسخ کفایت میکنه 🤌
____________
امروز و دوست دارم .
سه تا اتفاق خوب افتاده و من کلی خوش خوشانم هست 🙆♀️🫀🫶
فقط باید یک ذره انرژی بذارم تا همه چی ختم به خیر بشه و بتونم از اینجا برم 🤺🧗♀️
____
امروز ده دقیقه ی آخر کلاس اپید و رسیدم ، دقیقا جایی که اسمم و خوند و من تلاش کردم بگم آره استاد من از اول حصور داشتم و شما من و ندیدید🥲 تاثیر به سزایی داشت .
_____________
دیروز از ناردین تغییر مسیر دادم به ناژان 💁♀️
بعد از ۸ ماه بالاخره جایی غیر از اون محیط همیشگی رفتم ، لذت بخش بود .
_______
دلم هندونه میخواد 🍉
___________________
دیروز یه پسر متولد ۸۶ دیدم ، خودسوزی کرده بود و هیچ راه هوایی نداشت . چون تماما بالا تنه سوخته بود و نتونستند کاری انجام بدن مرد . هیچ همراهی نداشت .
_______
بخش اعظمی از کارهای عقب افتادم و امروز انجام دادم و خیلی خوشحالم که بالاخره هیچ کاری ندارم و میتونم به روزمرگی هام برسم 💃💃
___
بعضی چیزها یادآور گذشته ای هستند که فکر نمیکردیم دوباره آرزوشون کنیم 🙂🙃 مثلا وسط تموم کارهایی که دارم نشستم گوش به دعای فرجی دادم که هرروز صبح سرصف پخش میکردند 🙃🙂
یاد تمون اون روزها افتادم و الان چقدر دورم از همه ی دوست های اون روزها 🙃🙂 از ۱۰ تا دوست نزدیک فقط دوتاشون برام موندن🧡
___________________
دیروز دوتا اتفاق خیلی خوب افتاد ، چیزهایی که واقعا میخواستم .
حالا نوبت من هست که از جان مایه بذارم تا دغدغه ی تمام این روزهام و به بهترین شکل تموم کنم که فکر هیچکس هم نباشم .
_________
بعد از ۱۲ روز بالاخره با پدر آشتی کردم 🙃
اون تماس نگرفت ، بازم مثل همیشه برای اکثر رابطه های لبه تیغ از خود مایه میذارم این بار هم من پیش قدم شدم که مبادا دوستیم با پدر و از دست بدم .
___________________
۵ تا دونه بخیه ی دندون عقلم و نتونستم جسارت کنم بردارم ، البت بیشتر وقت نداشتم . امروز باید بهش رسیدگی کنم .
_______
تنها همدم واقعی این روزهای من کیسه آب گرمه😅😅
یه جوری به خاطر سرما همه جا دستمه که میتونم بگم پشتم به این کمپرس گرمه 🥲🥲
یاد اون ویدیو سم افتادم که شما پشتت به بابات گرمه من به کوله پشتیم 😐😐 صدای تلفظ ش 😮💨😮💨
_______________
امروز شبیه اون جمعه ای هست که باید همه چیز و جمع و جور کنم که روزهای آینده جا نمونم از پیشروی کارها ..
______
شبیه این طرد شده ها میرم از دور نگاه میکنم و برمیگردم .
میخوام برم پیداش کنم بگم احمق بودی من و دور انداختی و اجازه ندادی تو جمعتون باشم . از طرفی انقدر غرورم تو این مسئله مهم هست که بمیرم هم دیگه برنمیگردم .
_______________
امرور برای بلاگفا وقت میذارم .
دارم خودبخود و بدون برنامه برمیگردم به اون روزهایی که اینجا برام مهم بود و اصل و اساس هام و اینجا تایپ میکردم .
شاید روز خوبی نداشته باشی اما اگر آخر شب آرامش داری میتونی بگی آره امروز زیاد هم تاریک نبود 🙂🙃
امروزم تماس تلفنی زیادی داشت ، صحبت داشت ، ختده داشت ، سرما داشت ، فکر و خیال داشت ... اما الانکه یه کنج خلوتی پیدا کردم بوی تلخ قهوه میاد ، آهنگ مورد علاقم تو گوشمه ، ذهنم درگیر نیست و حالم خوبه 🦩
_____________
این آهنگ حالم و خوب میکنه 🙃 آدم ناخودآگاه میخواد پیر بشه و بگه آره این آهنگ منه و واقعا زندگیم گذشت و به خاطر عشق تموم شد.
خواننده این آهنگ عید فطر سکته کرد و مرد .
____________
یاد یک هفته پیش افتادم ، دو شنبه بود شاید .
حینی که منتظر اسنپ بودم شاهد پیرمردی بودم که داشت با نهایتِ تلاشش جوب آب و میگشت و آشغال ها رو کنار میزد ، اعتیادی که از چهرش معلوم بود یا هر چیزی مهم نیست 😶 اینکه بعد از سال ها زندگی بیای آشغال و جوب و بدون وسواس و انگار که روزمرگیت باشه بگردی درد داره ..
________________
دیشب پسر جوانِ همسابه فوت کرده . من ندیده بودمش و نمیشناختم .اما همینکه فهیدم ۳۰ سالش نشده بود و مجرد بوده یاد پدرش میوفتم که چند هفته پیش دیدمش و به خاطر مهربونیش تشکر کردم.
حالا اون پدر دلش میسوزه و من حساب کتاب مراسمات و میکردم که کوچه ی آروم ما شاهدش خواهد بود .
_____
هر خانواده ای یه نسلی داره که وقتی اون نسل شروع به تموم شدن بکنه و نسل بعدی بیاد خط اول مرگ و میر آدم شوکه میشه که زندگی چقدر کوتاه هست . از نسل قبلی فقط عموی مامان مونده 🤔
عاشق اون صحبت های قدیمیش هستم که به خاطر آلزایمر خاطره های دوران جوونی و بهتر دوره میکنه .
___________
این روزها طالب اون خوابی هستم که با تلاش و خستگی میاد رو جون آدم و لذت بخشه 🫠🦩
_____
قبلا به وبلاگی بود که اسم نویسندش طالب بالایی بود ، الان که فرصت پیدا کردم میخوام وب های قدیمی و پیدا کنم و بخونم 🧡
____________
ذاتا مهرطلب نیستم ، اما واقف به این موضوع هم هستم که من زیاد برای همه ارزش قائل میشم . طی حرکتی طوفانی نیمه شب تمام ارتباطاتی که فکر میکردم من زیاد کوتاه اومدم و برای خودم جدا کردم و کنار گذاشتم . مثلا اسم خاله هام ، دوست صمیمیم که الان کنارم باشه دنیا دنیا نزدیک میشیم به هم ، استاد هایی که ناراحتم کردند ، دوست هایی که همیشه زحمت داشتند برام و نوشتم و یه پوشه ی جداگانه باز کردم که باید تو ارتباط باهاشون دقت کنم 🤔😶
اما هیچکدوم به اندازه ی صحبتی که بهم گفت فروتنی و یاد بگیر من و اذیت نکرد . سوتفاهمی که حل نشد .
حلش میکنم 🫡
________________
هوا خیلی سرده ..
نمیدونم چرا هرجا میرم سرما با من میاد 🧡🦩
هر موقع از چیزی میترسم سعی میکنم تصویرسازیش بکنم .
تو خیال و ذهنیاتم خودم و تو اون شرایط و موقعیت قرار بدم تا ببینم چه اتفاقی ممکنه رخ بده ..
___
امروز به این فکر میکردم نه تنها محتاط عمل میکنم بلکه من یک عدد ترسو هم هستم . مثلا الان که یک مشکلی پیش اومده ترسو هستم و خودم و کشیدم کنار تا هر چه پیش آید خوش آید عمل کنم ....
_____
دوست دارم بیدار بشم ببینم همه چیز خواب بوده و من هنوز مشتاق یک چیزهایی هستم ..
__
امروز و فقط راه رفتم ، پله بالا پایین کردم ، گرمای هوا تحمل کردم ، نگاه کردم نگاه کردم نگاه کردم ، گوش ندادم ، درد کشیدم ..
فردا باید یک سری چیزها رو اساسی حل کنم .
اولویتم فهمیدن درد این جیغ و فغان معدم هست که ببینم چرا بازی درمیاره ..رفلاکسه ، زخمه یا واقعا یه مرض جدی هست ؟ تنها امیدم اینه که موقع خواب درد میکشم که نشونه ی رفلاکسه..
انقدر پیچیدم لای غم و غصه های خودم که دلم نمیخواد با کسی حرف بزنم.
________
۱.
امروز خیلی تنها بودم.
__
۲.
به تنهایی رفتم دکتر اما دردم خوب نشد .
________
۳.
قطعا اون پولی که اومده بود به حسابم با نارصایتی بوده که همش خرج دکتر و دردهام شد.
___
۴.
دلم خیال خوش میخواد .
دل خوش میخواد.
خیال راحت میخواد.
بیخیالی میخواد.
بی فکری میخواد.
رها شدن میخواد.
___________
۵.
من دادم نهایت تلاشم و میکنم .
__
.
.
.
.
امروز یک ، شنبه ی رسمی و متشخص و پربار بود 😐😐😐
سه شنبه نبود ، رسما از هر شنبه ای شنبه تر بود .
اصلا روزی که من برم سرکار شنبه ست 😐😐
سرما تا عمق جان استخوان نفوذ کرد🙄🙄
و من ؟
منِ فارغ ز دنیا انقدر لباسم تابستونی بود که وسط راه منجمد شده بودم🥶🥶
.
.
.
این روزها رو زدم به بیراهه ، خودم و زیبا توجیه میکنم اما میدانم و واقف هستم که قراره دهنمان به زیبایی و خیلی شیک سرویس بشه 🤐🤐
انگل ، دندان ، سالمند ، حیات
مقاله
دندانپزشک ، دکتر
باید تا آخر فروردین کارهام و درست کنم که برم تا تیر ماه بمونم .
اگر این سه ماه و خوب بگذرونم همه چی بهتر میشه .
هر موقع میام آزمایشگاه دنبال یه گوشه ای هستم که برم دور از همه بشینم تا حضوریم و بزنن که تموم بشه برگردم .
و البت تا ساعت ها حالم به هم میخوره از نمونه و غیره ..
___________
امروز متوجه شدیم به شراب قرمز red wine میگن 😐
بله ما چون متوجه نیستیم ، یک بزرگواری پوزخند زنان گفت عزیزان دیگه نگید شراب بگید رد واین 🫤🫤
خوشبختانه مخاطبش من نبودم وگرنه این بار نمیتونستم مقاومت کنم😐
____
اپید اینطور سپری شد که از اول تا آخرش کتاب خوندم و اصلا نفهمیدم سرفصل چیه 😐
_________________
آزمایشگاه هم مشغول ادامه ی مطالعه بودم و فقط حضوری زدم و فرار کردم 😐
________
ناهار بسیار خوشمزه ای صرف کردم 😐
دو پر کالباس بود 😐😐😐
___
یکشنبه مثل سه هفته ی گذشته همانطور ناملایم گذشت .
.
.
.
.
وقتی شب ها زود میخوابم و صبح ها زود بیدار میشم حالم به مراتب بهتر هست😊😊😊
امروز ، فردا ، چهارشنبه فشرده کلاس دارم ..
_______
آهنگ های فحش دار گوش نمیدادم اما تو این سردی هوا دارم زیر لب با دوری میخونم که برسم به کلاس🫠
___________
امروز سکشن اول نباید صحبت کنم ، باز صحبت های فاشیستی شروع میشه و حوصله ی این بحث در من وجود ندارد .
______
این چند روز خیلی فشرده بود ، حدود یک هفته کنترل همه چیز از دستم خارج شد ولی امروز باید برگردم به تنظیمات کارخانه 😍
دیشب بالاخره بعد از دو روز بیداری زیر نور لامپ و روشنایی اتاق ، بدون چشم بند به خواب رفتم .
خستگی جسمیم رفع شده ، اما خستگی روحیم و با لطافت کنار خودم حمل میکنم .
اتاقم و مرتب کردم ، جارو زدم ، پس فردا رفتنی پرده ها رو میکشم ، چراغ و خاموش میکنم ، اتاق سرد میشه و من در و میبندم و میرم .
دوشنبه که برسم باید تختم و مرتب کنم ، وسایل هام و جابجا کنم ، برم خرید کنم ، برنامه بنویسم و برای دوری حداکثری از بقیه برم سالن مطالعه و فقط درس بخونم .
راستش علاکه بر این سردرگمی خودم ، همه چیو گم کردم .
نمیدونم چیکار کنم .
کتاب های خودشناسی ، آهنگ های شاد ، فیلم و سریال های دوست داشتنی ... همه و همه عاری از لذت هستند .
شوک دوپامینی که این دو هفته به من وارد شده باعث این احساساتِ عاری از هیجان هست .
اینستاگرامم و دی اکتیو کردم ، تلگرامم و خلوت کردم ، از گفت و گوی نوشتاری دوری میکنم تا کمی با خودم خلوت کنم و شلوغی ذهنم آروم بشه .
دوست دارم برای مدتی مشغول خودم باشم .
این روزها سعی میکنم خودم و آروم کنم و قدم به قدم پیشرفت کنم ، مثلا با خودم تکرار میکنم که باید آروم و مرحله به مرحله کار ها رو انجام بدم و از اهمال کاری دور بشم .
این روزها شبیه بچه ای هستم که جز خودم کسی و ندارم و با خودم باید با صبر و حوصله مدارا کنم .
قبلا از دیدن سریال لذت میبردم ، کتاب خوندن من و تا مدت ها از دنیای اطرافم جدا میکرد ، پیاده روی کار مورد علاقم بود ...
الان واقعا هیچی من و راضی نمیکنه ..
صرفا دارم زندگی میکنم و روز ها سپری میشن ..
برای خودم نگرانم ..
امروز بعد از مدت ها اینستاگرامم و دی اکتیو کردم تا از اکن فضای سمی دور بشم .
تصمیم گرفتم دو قسمت از پادکست دکتر مکری و گوش بدم .
به پوستم رسیدگی کردم .
یک قسمت سریال دیدم ، گرچه بسیار طول کشید و خیلی جاها رو ۲xرد میکردم .
فردا باید برم پیاده روی و از راه رقتن به زور هم که شده لذت ببرم.
.
.
.
دکتر میپرسه چی میخوای و چی خوشحالت مبکنه ؟
گفتم بودن با دوستانم موقتا خوشحالم میکنه .
رانندگی کار مورد علاقمه .
اما موقت .
نمیدونم دلم چی میخواد .
خسته و تکیده ...
حتی امیدوار هم نیستم .
راستش از امیدواری،انگیزه ،شادی و غیره دل کندم و تقریبا برای همه چی به زور متوسل میشم . به زور میخوابم ، به زور بیدار میشم ، به زور آماده میشم ، به زور روزم و میگذرونم .
آگاهانه این روزها رو میگذرونم .
هیجانات منفیم زیاده .
هیجان مثبتی ندارم .
انگار تو نمیخوای اما هر چیزی به وقتش یا بی وقت وارد زندگیت میشه و تو رو از مسیر منحرف میکنه .. مثل عشقی که بی خبر میاد یا سفر و مهاجرتی که برنامه ریزی نشده ...
.
.
.
تو این هفته ۴ تا از دندونام و رفتم دندان پزشکی ، ۲ تا از دندون های عقل و به آسونی کشید و دوتاش که جراحی نیاز داره موند برای تابستون که برمیگردم .
رفتم دکتر و دارو هام و عوص کرد ، انقدر خوب بود که میخواستم ساعت ها باهاش حرف بزنم . اینبار فرصت نشد ماهی های آکواریوم و نگاه کنم ، فقط متوجه تغییر رنگ موهای دکتر شدم و زنجیر گردنش باز به چشمم خورد ، یادم نیست باز کفش گوهنوردی پاش بود یا نه اما صدای آرومش هنوز تو گوشمه که پرسید چی میخوای ؟ و البت بسیار شادمان و خوشحال گشتم از افزایش وزن ، فکر میکردم به حاطر امتحانات کاهش وزن دارم اما ۵ کیلو افزایس وزن داشتم . مهم نیست که دو ماه پیش کورتون مصرف کردم ، واقعا برام مهم نیست . مهم اینه که ۱۵ کیلو وزن اضافه کردم و حتی حاضرم به ۷۰ کیلو هم برسم .
_______
امروز ایرپادم رسید ، بعد از شکستن هندزفری هام این بار ایرپاد خریدم که بسی مطمئن نبودم اما الان نظرم نسبتا تغییر کرده .گرون در اومد اما بهش نیاز داشتم .
واقعا تحمل صدای اطرافم خیلی اذیت کننده و سنگین هست ، امروز صبح راننده تاکسی از بی ارزش شدن پول و گرونی حرف میزد و من میخواستم دیوانه بشم .
__________
متنفرم از دیدن ناچاری و بیچارگی بقیه .... این روزها شاهد این اوضاعو شرایط بقبه هستم . دیروز یه پیرزن اومده بود مرکز برای گرفتن دارو و بیمه ش اشکال داشت و باید دارو رو آزاد میگرفت ، دخترش ناتوان جسمی ذهنی بود و پیرزن عاجز از رفتن به بیمه ... مردس و دیدم که دارو پیدا نمیکرد و رنگ صورتش پریده بود ، امروز از کمیته امداد کمک هزینه جهیزیه برای دختر متولد ۸۷ ثبت میکردم ... چه بگویم ..
___
جمعه قراره برم و بسیار ناراحتم..
دکترم انگار میدونه ک چقدر مستاصل هستم فقط بهم اعتماد به نفس میده و من هرباری که میبینمش تا ساعت ها خوبم .
اما امان از منی ک هیچکدوم از سوال هارو سرراست جواب نمیدم .
_____
روز شلوغی داشتم ، فقط برسم خونه ناهار بخورم میخوابم .
باید برنامه بریزم و کم کم برم....
امروز گردن دردم به حدی بود که پس از یک پیاده روی اجباری طولانی ماشین و بی سر و صدا برداشتم و رفتم دکتر ، از دکتر اورتوپد وقت گرفتم برای هفته ی آینده ، رفتم از گردنم عکس گرفتند ، عکسم و به دکتر عمومی نشون دادم ، رفتم وقت ام ار آی گرفتم و بعد از کلی کار که برگشتم با وجود مخالفت های فراوان من و بردند بیرون و بعد از ظهرم صرف وقت گدرانی با خانواده شد که نتیجه ی آن سردردی بود که الان دارم 🙂🙃
.
.
.
دلم میخواد کمی با خودم خلوت کنم ، ذهنم آروم باشه و من به حجم کارهایی که دارم فکر نکنم ...اما انگار قرار نیست به این زودی چنین ارامشی نصیبم بشه .
.
.
امروز دنبال تشک صندلی و گردنی بودم ، داشتم از ترب خرید میکردم که یک عزیزی گفت از داروخانه بپرسم . رفتم داروخانه کناری اداره و فهمیدم که خرید از داروخانه به صرفه تر هست .
.
.
.
خوبه ...
..
.
.
زندگیم چنان قر و قاطی و بی ثبات هست که مثلا نمیتونم یک کلاس یا دوره ای ثبت نام کنم ، نمیتونم تصمیم طولانی مدت بگیرم . فقط میتونم اطرافم و خلوت کنم . مثلا تعداد رابطه ها رو کاهش بدم که وقت ازاد پیدا کنم ، اولویت بندی دقیق داشته باشم و تا فرصت پیدا میکنم بخوابم . حسودیم میشه به دوستانم که شاعل هستند و من هنوزم که هنوزه درس میخونم . خیلی حسودیم میشه . دلم میخواد از همه دور بشم و برم یه جای اروم ..
میخوام یه آهنگ بی کلام بذارم و اون کتاب چند هزار صفحه ای عمیق و بخونم ....بدون اینکه به دیروز و امروز و فردا فکر کنم ..
.
.
.
نمیتونم مثل قبل فیلمی نگاه کنم یا از خوندن کتابی لذت ببرم ، نمیتونم تو لحظه باشم که با تمرکز به کارهام برسم ..
.
.
فقط ده روز وقت دارم و حس بدی دارم .. ده روز بعد برمیگردم و فکرم مشغول اینه که گردنم درد میکنه ،یکشنبه وقت دندون دارم ، تاریخ های کلاس هام و باید یادداشت کنم ، خوابم میاد ، چک لیستم و ننوشتم ، دوشنبه باید برم دکتر و برای دو ماه آینده تحت نطر باشم و روزهای خیلی سخت دارن نزدیک میشن ...
.
.
.
.
دلم یه معجزه میخواد ..
.
.
.
فردا که شد در مورد این چند روز مینویسم ..
بعد از مدت ها مقاومت بالاخره دیروز رفتم دندانپزشک ، دندن عقلم و کشیدند و یکی از دندون هام پر شد و برای دیگری وقت دادند که مجدد برم مطب..
زن و شوهر جوان آشنا بودند و لاغیر.. نظری راجع بهشون ندارم جز اینکه خیلی زیاد حرف میزدند ..
_________
امروز که رفتم اداره پدر یه بسته ی پستی داد و گفت که برای من آوردند ، قبلا که در دوران طفولیت در باشگاه مشتریان شونیز ثبت نام کرده بودم برام یه باکس شکلات فرستاده بودند و خب قشنگ بود ، خوشحال شدم 😊
_______________
تمام مبلغ پولی که دوستانم به عنوان هدیه تولد داده بودند صرف دندانپزشکی شد .. از این بابت بله یه کم ناراحتم .
____
بعد از خرابی هندفری هاپ بالاخره یه ایرپاد خریدم ، هنوز به دستم نرسیده ولی امیدوارم خوب باشه ... تو روزهای تنهایی جز ایرپاد و ساعتم دوست دیگه ای ندارم .
___________
شنبه قرار هست یکی از دوستان و سورپرایز کنیم ، اینبار قراره بریم خونه ی اون عزیز و تولدش و جشن بگیریم . نظر خاصی ندارم ..
_________
خستم .
حس میکنم افسردگی بر من غلبه کرده ، یک در میان داروهام و میخورم . برای کارهای روزانم انرژی ندارم . مثلا به زور صورتم و میشورم و اتاقم و تمیز میکنم . طول میکشه و این بیستر عصبیم میکنه ... حتما این هفته باید برم دکتر .
___
دوست دارم ورزش کنم ، درس بخونم ، به خودم برسم ، از زندگی لذت ببرم . مشتاق خیلی چیزها هستم اما این صفر و صد بودن جان در من نمیذاره 😶
________
ازدواج متولد ۶۹ و با ۸۲ درک نمیکنم 🤔
____
امروز یه خانمی اومده بود میگفت شوهرم من و انداخته بیرون ..
ثبت نامی کمیته امداد بود ..
با مادرش زندگی میکرد ...
من نمیپرسیدم اما انگار اون هم صحبتی نداشت که تقریبا همه چیزش و بهم گفت ... شناسنامه رو که نگاه کردم دیدم سه تا بچه داره اما خبری ازشون نبود ...
___________
هوا خیلی سرده ، امروز کمی برف اومده ..
____
برگشتم برنامه مو مینویسم.
امروز تولدم هست ..
بگذشت و چه گویم که چه برمن گذشت ...
______
بانک هایی که حساب دارم تک به تک پیام فرستادند ، باید ازشون تشکر کنم 🙃🙂
____________
تولد زمانی ارزشمند هست که تو تجربیات مثبتی به دست بیاری ، از شکست ها درس بگیری و برای اینده برنامه ریزی داشته باشی ..
تبریک تولد زمانی ارزشمند هست که بدون اینکه تو بگی کسی یادش باشه ..
____________________
میرم بخوابم ، امروز و میخوام بخوابم .
اما شب باید چیتان پیتان کنم چون خانواده قطعا کیک میخرن و دورهم جمع میشن ..
______
.
.
.
نمیدونم چندمین روز و شبی هست که اینجا هستم ..
اما کم شدن وزنم ، تکیدگی و پژمردگی چهرم ،شکستن ناخن هام ، درد گردنی که تحمل میکنم ...همه و همه نشون میدن که ظرفیت جسم و روحم داره تکمیل میشه و برای اندک ریکاوری هم که شده باید زودا زود برگردم خونه که بتونم نفس بکشم .
____
دارم فکر میکنم اگر خونه میموندم چیکا میکردم؟
یحتمل هرروز صبح تا ظهر میرفتم سرکار ، درگیر مشکلات خونه بودم ، خسته از حرف و حدیث خانواده و فامیل سپری میکردم .
__________
آیا خونه موندن بهتر بود یا اومدن به اینجایی که ۱۰۰۰ کیلومتر دور از خونه هست؟
فی الواقع هنوز به نتیجه نرسیدم و دردم از همین هست ..
_____________
بعضی شوخی و حرف ها شاید در نگاه اول ساده به نظر بیان و تو هم با خنده دیگران و همراهی کنی که آره موضوع جالب و خنده دار بود اما از درون به هم میریزی و فقط خودت متوجه میشی که چه دردی و در خفا داری متحمل میشی..
دو هفته ای میشه که به خاطر فشار امتحانات دارو هام و قطع کردم و به طبع خوابم به هم ریخته .. کابوس میبینم ، زیاد میخوابم ..
امشب سر شوخی و خنده بهم گفتند یاکوت ۹۹ درصد مواقع یا خوابه یا میخوابه ، منم خندیدم اما فقط خودم عمق فاجعه رو درک کردم که جسم و روحم چقدر به فنا رفته که اینهمه از زندگی صرف خواب و خواب آلودگی میشه ..
______
تو هر چقدر هم مستقل ، آزاد ، تلاشگر و موفق بشی باز یه جایی از این زندگی دست اندازی به اسم خانواده قربانیت میکنه .
دوستم دفاع پایان نامه ش و تو یکی از دانشگاه های مطرح ارائه داد و نمره ی کاملی گرفت و هفته ی بعد با اون سطح از علم و فهم و سطح بالا برمیگرده که بیاد به شکل سنتی ازدواج کنه و خانه دار بشه . راضی هست ؟ نه ..
امروز که صحبت میکردیم هممون فهمیدیم که ما درس و نه برای پیشرفت که بلکه برای فرار از یک چیزهایی ادامه دادیم .
_____________
دلم میخواست الان اتاقم بودم و به تنهایی بعد از کمی فکر به خواب میرفتم ، اما نشستم تو آشپزخونه ی این قفس و زل زدم به ساعتی که نشون میده فردا داره میاد و صدای آب گرم کن با صدای موسیقی ای که در حال پخشه ترکیب نه چندان دلنشینی و نشونم میده ...
_____
خستم آقا جان ...
من میترسم بگم ، اما دارم کم میارم و میترسم بلند نشم دیگه ..
روزهای عجیبی رو میگذرونم .
وقتی حس میکنم قرار نیست از آخر و عاقبت خط زندگی ای که دنبال میکنم به نتیجه ی دلخواهی برسم خستگی بیشتر از همیشه تن و جونم و میبلعه .
___________
امتحان آناتومی و خراب کردم ، قرار شد یه پروژه ی پاور پوینتی جنین و درست کنم اما فی الواقع الان دارم به خودم بد و بیراه میگم که چرا جنین و انتخاب کردم ؟😐
____
امتحان اپید و شانس آوردم که تعطیل شد ، علی رغم اینکه قرار هست چند روز بیشتر تو این قفس بمونم اما وقت دارم بخونمش .
________
پریروز حس مبکردم حالم خوب نیست ، به تنهایی و بدون رو انداختن به کسی رفتم دکتر . یه کلینیک تازه تاسیس بدون داروخانه بود . با حس لرز و بی حالی نوبت گرفتم .
انتطار داشتم یه دکتر پیر معاینه م کنه و رد بشه ، اما دکتر جوان که تند تند حرف میزد تب و علائمی که داشتم و چک کرد و با گفتن دختر فشارت ۷ هست ختم بررسی هاش و اعلام کرد😐
وقتی هم فهمید تنها هستم به کارمند کلینیک سپرد تا دارو و سرم بگیره و بعد از اون همه چیز رو دور تند افتاد .
فقط خاطرم هست که موقعی که بهم سرم وصل بود دلم میخواست گریه کنم و ابن حس غریبی بیشتر از مریضی و غیره اذیتم میکرد. هیچکس نفهمید رفتم دکتر ، سرم زدم ، فشارم ۷ بود ، رفتم داروخانه ... وقتی ساعت ۸ شب رسیدم همه فکر میکردند رفتم خرید کنم 🙂🙃
____________
وقتی هم سوار اسنپ بودم راننده دنده عقب گرفت و کوبید به ماشین پشت سری 🥲 پراید راننده خودش داغون بود و با شکستن سپر داغون تر شد 🫣
_____
دیروز هم رفتم کافه ناردین . همون خانه گل که تبدیل شده به پاتوقِ اجباری ....
برگشتنی اما جالب بود ..
باز راننده اسنپ عجیب غریبی به تور ما خورد 🥲
راننده برای آخر شب قرار مشروب و کیف و نوش میذاشت و برای فرداش هم قرار بود بره دادگاه و دنبال شناسنامش میگشتن 😐 حس میکردم قراره دزدیده بشم😐
تقریبا از هر ده تا اسنپی که سوار میشم ۸ تاش باعث ایجاد رعب و ترس من میشن☹️
______________
امتحان امروز و وقتم نرسید بنویسم ، ده دقیقه دیر رسیده بودم و با اینکه بلد بودم اجازه ندادن کامل بنویسم .
______
یکی از بچه ها با دوست پسرش دعوا کرده .
موصوع دعوا بسیار جذابه .
اینکه پسره ریش هاش و زده باعث این بحث و دعوا شده 😐
دختر گفته نباید میزدی و زشت میشی 😶
خلاصه این دعوا بسیار زشت و زننده بود .
حاوی الفاظ زشت و فحش های زشت تر 🫥
جالب انگیز هست که دختر هر چی فحش میداد پسر سکوت کرده بود و آخر ماجرا هم پسر گفت حرف دهنت و نمیفهمی و کات کردند 🙄
نمیدونم یه ریش چرا باید این همه مهم باشه ...
____________
به خودم امید میدم که میگذره و قراره که بگذره .. اما اینکه بعضی چیزها باعث کم و زیاد شدن یک چیزهای دیگری در من میشه و انگار که گرد و غباری به دلم میشینه یا پوست میندازم غمگینم میکنه .
دلم میخواست الان خونمون باشم ، بیسواد باشم ، بخوابم ، تنها دغدغه م فردا باشه .
زندگی انقدر وسعت پیدا کرده که نمیدونم چه چیزی باید اولویت باسه ، به چه چیزی باید بها بدم و چه چیزهایی رو نادیده بگیرم 😕
.
.
.
.
شب های امتحان برای من ارمغانی جز گردن درد شدید ندارد!
.
.
چهار روز متوالی هست که سوزش استخوان گردنم و حس میکنم و درد شدیدی و تجربه میکنم اما به خاطر پشت سرهم بودن امتحاناتم نتونستم برم دکتر و حتی چسب مخصوص درد رو هم به اسنپیه گفتم بخره برام بیاره .
انگار که به یک نقطه از گردنم سوزن فرو میکنند .
همین درد هارو کم و بیش تو کمر و زانو هم دارم .
.
.
این روزها غذای فریز شده میخورم ، تنها زحمتم همون کته هست که هر روز یه بار میرم آشپزخونه ...
.
راستش انقدر سرگرم و سردرگم هستم که نمیدونم حالم باید چطور باشه و چیکار دارم میکنم و دلم چی میخواد ...
اما به وضوح میدونم از اینجا بدم میاد ، حتی الان هم متنفرم از اینکه نشستم پشت این میز و تو این فضا هستم ..
سیاست رفتاری به چی گفته میشه ؟
اینکه با پنبه سر ببری ؟ خواستن و اشتیاق و زیر نخواستن و پس زدن ها قایم کنی؟ نفرتت و به زور نگه داری و گوش تا گوش لبخند بزنی ؟
.
.
.
من ندارمش ...
از این بابت بسیار متاشف و ناراحتم اما ندارمش و ای کاش بتونم یاد بگیرمش . تلاش میکنم که سیاست کلامی و رفتاری و ذره ذره یاد بگیرم و کم کم آدم دو رویی بشم ...
این ارزش های من برای زندگی کردن نیست ، این ارزش ها داره من و از پا میندازه ..
برای سرپا موندن باید این همه اخلاق و رفتار ها رو یاد گرفت تا سرت و زیر آب نکنند .
چرا که زندگی نیازمند ارتباطات هست ، منفور بودن زمینه ی غرق شدن در باتلاق بدبختی هست ... صادق بودن راه کج شده .
اصلا چرا همه چیز برعکس شده ؟
.
.
.
.
امشب بد بود .
نباید هیجانزده عمل کرد ...
بار ها به خودم گوشزد کردم که مواقع حساسی که احساساتم به منطقم غلبه میکنه تصمیماتی نگیرم که اخرش پشیمون بشم اما خب یاکوت چه زمانی حرف گوش کن بوده که اینبار دومش باشه..
.
.
امشب سرماخوردگی یاکوت و از پا انداخته ، بعد از یک سال بالاخره در حساس ترین برهه ی امسال سرما خوردم . پس فردا قراره برم و واقعا نمیدونم باید چیکار کنم تا زودتر حالم خوب بشه و امتحاناتمم خوب بدم .
.
.
امشب خشمگین بودم البت غم و طلبکاری هم احساس میکردم .
پیش مادر قرص هام و خوردم و اون نگران تر از همیشه هست که من دارم چیکار میکنم ...
فی الواقع خسته هستم .
نمیدونم باید چیکار کنم ...
همش داد میزد که میخوام تنها باشم ..با حرص جیغ میکشید .
مجبور شدم وسط راه پیاده بشم . علی رغم سوز سردی که هوا داشت از تاکسی پیاده شدم تا دختر خانمی که ناراحت بود آرون باشه .
.
.
امروز به عنوان آخرین مسافر سوار تاکسی شدم که صدای یه پیرزنی به گوشم خورد که اگه ماشین جا داره منم بیام ، ماشین جا نداشت و من پیاده شدم تا اون خانم سوار بشه .
و تاکسی دومی هم که سوار شدم مسافرش یک دختر خانم سندرم داونی بود که از حضور دیگر مسافرها در ماشین ناراضی بود و در و قفل کرده بود و بعدش که سوار شدم این اذیت شدن و با داد و فریاد نشون داد و منم پیاده شدم دیگه : )
.
.
.
رانندگی مثل چیزی هست که فکرم و آزاد میکنه ، وقتی ماشین و رها میکنم تا با آخرین سرعت بره یا زمانیکه تو ترافیک ها با آروم ترین حالت ممکن جلو میرم حالم خوب میشه .
.
.
تو یه تناقضی گیر افتادم . انگار که متعلق به هیچ مکانی نیستم . حضور در خونه اذیتم میکنه ،موندن در خوابگاه هم به شکل دیگه ای ناراحتم میکنه . دلم میخواد بدون دلتنگی برم به یک جایی که کسی نباشه .
.
.
.
رندگیم از اون چارچوب مشخص خارج شده ، گم شدم.
روز بدون ماجرایی داشتم .
از وقتی کار نمیکنم و زندگیم و محدود به روزمرگی های درسی کردم خیلی کمتر پیش میاد که روز به خصوصی داشته باشم . روزهای معمولی با چاشنی غم که کم و زیاد میشه .
.
.
امروز کلاسی نداشتم ، اما رفتم کارت ورود به جلسه گرفتم . موقع رد شدن از گیت بارانی بلندی تن زدم که حراست گیر نده و همزمان مشغول دلداری دارن به دوستی بودم که آزمون وکالت امروز و خراب کرده بود و من چقدر شکست و خوب و با جان دل درک میکنم که میتونستم پیش بینی کنم که چه فکری داره و حالش چطور هست ...
موقع برگشتم همون بارانی و انداختم رو دست و تمام محوطه رو پیاده برگشتم . همزمان مشغول چک کردن اخبار بودم .
برای یک شنبه هشدار داده که برف میاد و من از این نقطه که جز آلودگی چیزی نداره میخوام برم شهری که پیش بینی برف و بوران دادن . فی الواقع میترسم راه بسته بشه 😐
.
.
بیشتر وقتم و به درس سپری میکنم ، اوقات فراغت هم باز کتاب میخونم تا کمتر با کسی برخورد داشته باشم .
.
صبح بیدار شدن سخت هست ، دلم میخواد صبح زود که همه خواب هستند بیدار بشم و در سکوت مطلق به زندگی برسم اما متاسفانه از همون ۷ تا ۸ بیدار میشم .
.
.
امروز برای غذا کته و تن ماهی پختم . دو روز آینده رو هم غذا درست کنم دوشنبه میرسم خونه و از دشت آشپزی نامنظم و سرسری برای مدتی راحت میشم .
اما سوال اینه که من چه غذایی درست کنم؟🤔😐
.
.
.
خوندن اخبار مضطربم میکنه .
حس میکنم بعد از ماه ها تمرین برای دوری از اخبار و زندگی سالم برگشتم سرخونه ب اول و باز هم تمرکزم به هم ریخته .
.
از منِ دلسرد :
یکی از بدترین دوران زندگیم همین زندگی در شهر غریب ، فضای خوابگاه و دوری از زندگی قبلیم هست .
از منِ امیدوار :
روزی که از اینجا برم به مناسبت دووم آوردنم یک جشن تک نفره برای خودم میگیرم .
از منِ امروز :
برای شام نمیدونم چی درست کنم🫤
.
.
.
.
منتظرم ۲ تا تخم مرغ نازنین آب پز بشن تا به داد شکم برسم .
_______________
دیشب شام نپختم ، به لطف بچه ها رفتم بیرون به صرف کباب،سیب زمینی تنوری و ختم مجلسمون با چای زغالی بود که آماده کردنش بر عهده ی بنده بود🙃 شب خوبی بود .
______
صبح یه کلاسی داشتم که با مطالعه ی رمان سپری کردم .
___________
برگشتنی دو تا سیب زمینی ، سه تا گوجه و خیار ، یه خامه با دوتا دونه تخم مرغ و موز خریدم . یک خرید جمع و جور شد 🙄
__
امروز و فقط برای امروز زندگی میکنم .
.
.
منتظرم ۲ تا تخم مرغ نازنین آب پز بشن تا به داد شکم برسم .
_______________
دیشب شام نپختم ، به لطف بچه ها رفتم بیرون به صرف کباب،سیب زمینی تنوری و ختم مجلسمون با چای زغالی بود که آماده کردنش بر عهده ی بنده بود🙃 شب خوبی بود .
______
صبح یه کلاسی داشتم که با مطالعه ی رمان سپری کردم .
___________
برگشتنی دو تا سیب زمینی ، سه تا گوجه و خیار ، یه خامه با دوتا دونه تخم مرغ و موز خریدم . یک خرید جمع و جور شد 🙄
__
امروز و فقط برای امروز زندگی میکنم .
.
.
امروز صبح شاهد یک تصادف بودم ، پیرمردی که رو به شکم روزمین افتاده بود .. وسایلی که یه گوشه رها شده بود ، خونی که جاری بود .. مغزی که روی زمین پاشیده بود و همه ی آدم ها فقط نگاه میکردند .
اون پیرمرد به تنهایی و غریبانه اونجا مرد . همینقدر ساده؟!
نمیدونم..
___________
میتونم احوالات یک زن خانه دار با هزار فکر و دلمشغولی و درک کنم وقتی که داره کف خونه رو ده بار دستمال میکشه یا پرز فرش و زیر و رو میکنه ، انگار ک داری فکری از پس بقیه افکار بیرون میکشی که غصه بخوری یا کنکاش کنی که یه ریز جزئیاتی پیدا کنی و بیشتر غرق بشی.
___________
امشب رسما وارد فاز دیگر زندگی شدم ، مرحله ای که تکراری تر از هر تکراری هست و من تمام زیر و بمش و ازبر هستم اما انگار باید اینبا این مسیر و با حس و حالی دیگر جلو برم . هیچکس از این مسئله مطلع نیست و من میترسم از بابت مشکلات و سر و صداهایی که ایجاد خواهد گرد .
___
امروز که داشتم شناسنامه ی یه دختر متولد ۸۹ متاهل و چک میکردم ناخوداگاه تاریخ تولد شوهرم یه نگاه انداختم ببینم که این شوهرِ کودک چند سالش هست . نمیدونم چی بگم . متولد ۷۷ بود . بگم بچه یا بزرگسال؟
_________
امروز رسما وارد پاییز شدیم ، از صبح هوا سرد هست که خنک هم نمیشه گفت .
_________________
محض یادآوری خودم ، برم دانشگاه ، برم بانک ، انتخاب رشته ، شوینده ...فقط همین ها یادم میاد..