در انـــــــــــــــزوای خــــــــــــودم با خــــــــــودم عالـــــــــمی دارم...
میخوام برگردم به زندگی قبلیم ، شب بحوابم صبح ساعت ۸ برم سرگار تا وقت اداری پشغول باشپبرا چندرغاز پول و کلی اعصاب خوردی داشته باشم
..ظهر برگردم خونه ناهار بخورم و بخوابم ... هپش درگیر فکر برای آینده باشم ک تهشم هیچی نشه و بخوابم ...
حالا چیکار کنم؟
تو دورترین شهر ، تو سرمای هوا نشستم دارم سر این زندگی گریه میکنم ... سرپا تو استخوان هام نفوذ کرده اما امگار دارم خودم و تنبیه میکنم که نمیرم بخوابم ....
ای کاش خونپون بودم که تو اتاق خودم ، تو سکوت محض تا هر ساعتی میخواستم بخوابم ....
لعنت به منکه این شهر و انتخاب کردپ ... لعنت ب منکه این زندگی و انتخاب کردم ...لعنت به من که از چاله افتادم تو چاه ....
.
.
.
این روزها به قدری فشار روم هست که پیترسم ...میترسم همه چیو رها کنم...
.
.
.
.
امشب و یادم نگه میدارم ... این شب لعنتی و تو یادم نگه میدادم ...