انـــــــــــزوای خــــــــــــــــودم

در انـــــــــــــــزوای خــــــــــــودم با خــــــــــودم عالـــــــــمی دارم...

دیروز بین هیاهوی مهمونی ای که بودم مادرِ دوست عزیز میخواست بره تا ما راحت باشیم .

هیچکس تمایلی به صحبت باهاش نداشت ، مگر یک خانم پیر با یک دختر جوون میتونه صحبت مشترکی داشته باشه ؟!

بله میتونه ، من با اصرار کشوندمش که لحظاتی کنارش باشم . چین و چروک کنار چشمهاش نشون از زحمات و تجربیات زندگی داشت . از اینکه بوتاکسی نداشت ، موهاش رنگ و هایلایتی نداشت و سن و سالش و پنهون نمیکرد خوشم میومد . لحظاتی فارغ از چیتان پیتان مهمونی ، باهاش درددل کردم .. گفتم که چقدر حس ناامنی دارم و اون سعی میکرد همراهیم کنه . میخواستم ببوسمش بگم خاله تو قندی : )

ـــــــــــــــــــــــــ

این روزهای آخر حس میکنم مامان و کمتر دیدم ، کنار پدر نبودم ، با برادر کل کل نکردم ، به خواهر توجه نکردم .

من این روزهای گذشته رو فقط به شب بیداری و خواب روز رسیدم ..

ـــــــــ

بله ، با عروس عمه جان یک دیداری داشتم .

بزرگوار از ابتدای صحبت هزینه ی روتین پوستیش و شمرد و دهن سرویس کنان پیش رفت تا لحظه ای که گفتم عزیز جان من الان فقط یدونه ضدآفتاب زدم اومدم ، باور کن نمیتونم با روتین پوستی که ماهانه 30 میلیون هزینه میکنی رقابت کنم . راحت باش : )

زیبایی رو به پلنگ بودن تعبیر نکنیم . اینکه لبامون و باد کنیم ، بینی سربالا بشه ، ابرو بره داخل کادر واقعا خوشگل نمیکنه ....

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

چندین جا و چندین نفر هستند که میتونم درددل کنم .

اما واقعا کسی نمیتونه درک کنه که من الان حس و حالی برای زندگی ندارم و میخوام در و ببندم و کمی توقف کنم یعنی چی !

ـــ


Tags  : همینطور نوشت
جمعه پانزدهم فروردین ۱۴۰۴ | 14:18 | Yakut  | 
Designed by : Black Theme