امروز دیر بیدار شدم ... راستش روزهاست که دیگه خوابم نظمی نداره ..
بعضی شب ها درد دارم و برای کمتر درد کشیدن قرص خواب میخورم ..
این شب ها تنها لذتم این هست که چشم بندم و بذارم رو چشم هام و همه جا تاریک بشه .. هیچ لذت و شوقی برای بیدار شدن و روزمرگی ندارم .. قبلا ها یادمه که برای کار اتوماتیک بیدار میشدم که حتی دیدن بقیه و کمک کردن من و شارژ میکرد اما الان سرکلاس به زور لب باز میکنم که حرفی زده باشم و حتی به زور هم میرم که حذف نشه ..
دلم این روزهارو نمیخواد اما بلندم نمیشم حرکتی بزنم ..
شاید تنها کار مفیدم صحبت با مدیر گروه باشه تا ترم بعدی و مرخصی بگیرم ...
_______
الان تنهایی تو تاریکی نشستم و خنکای هوا رو حس میکنم .. هوا سرده..صدای خنده های ریز دخترها از اون طرف به گوشم میرسه اما صدای غالب موسیقی ای هست که تو گوشم میخونه و من هیچ توجهی به متن ندارم ..
____
دلم یه یاقوتی میخواد که با جان دل به روزمرگی ها برسه و وحشیانه و با عشق درس بخونه .... خدایا من خودم و کجا گم کردم ؟ چرا هیچی نمیشه؟ حواست هست؟
__________
.
.
.
.
.
